loading...
داستان هاي قرآن
محمدحسين رشيدي بازدید : 29 دوشنبه 18 دی 1391 نظرات (1)

اي خدا اي خالق ليل و نهار اي كه آلاء تو باشد بي‌شمار
از تو مي‌خواهم مدد اي مهربان تا بر گويم ز يونس چند داستان
نام او ذو الفنون و فرزن متي بود پيغمبر به شهر نينوا

چون كه شد سي سال از عمرش تمام گشت مبعوث رسالت بر انام


نام مبارك حضرت يونس(عليه‌السلام) چهار بار در قرآن مجيد ذكر شده است،[1] به علاوه در چند آيه ديگر، درباره اوصاف و سرگذشت وي بدون ذكر نامش سخن به ميان آمده،[2] و يك سوره قرآن (سوره دهم) به نام اوست.
حضرت يونس(عليه‌السلام) يكي از   ...   به ادامه مطلب برويد

محمدحسين رشيدي بازدید : 25 جمعه 15 دی 1391 نظرات (0)

با توكل بر تو اي خلاق جان اي كريم رازق روزي رسان
اي بديع آسمان‌ها و زمين اي به كل ما خلق نور مبين
از تو استمداد خواهم همچنان تا كنم از زكريا داستان
حضرت زكريا(عليه‌السلام) يكي از پيامبران الهي است، كه نام مباركش هفت بار در كلام الله مجيد آمده است،[1] وي پنج هزار و پانصد سال بعد از هبوط آدم متولد شد.
نام پدرش «برخيا» است كه سلسله نسبش به حضرت داوود (عليه‌السلام) مي‌رسد. او رئيس عباد و علماي بني اسرائيل بود،[2] و مردم را به شريعت حضرت موسي(عليه‌السلام) دعوت مي‌كرد، عمر با بركت خويش را در راه دعوت به خداپرستي و خدمت در بيت‌المقدس سپري نمود.
سرانجام در صد و پانزده سالگي به شهادت رسيد،[3] و مرقد او در داخل شبستان مسجد جامع الكبير حلب و در سمت چپ محراب واقع شده است، قبر او داخل ايواني به وسيله ضريح محصور شده و در آن تابوتي چوبين با پوشش سبز ديده مي‌شود.
ابتدا در اين مكان صندوقي بوده و نام زكريا بر آن ثبت شده، بعدها در اين مكان، مقبره مذكور را ساخته‌اند، كه امروز زائرين بي‌شماري در مسير زيارت حضرت زينب(سلام‌الله ‌عليها) آن حضرت را نيز در ... به ادامه مطلب برويد

محمدحسين رشيدي بازدید : 21 یکشنبه 10 دی 1391 نظرات (0)

این داستان در سوره :

سورة کهف (18)  آیات 83 - 98

در قرآن کریم آمده است.

برای مشاهده معنی این قسمت از سوره ها به ادامه مطلب بروید.

 


 

سورة کهف 18 / آیات 83 - 98

ازتو درباره ی ذو القرنین پرسش می کنند؛ بگو ذکری ازاو برشما تلاوت خواهم کرد.

ما در جهان به او قدرت دادیم و از هرچیزی یک وسیله ای در اختیارش نهادیم .پس وسیله ای را دنبال کرد.

تا به غروبگاه خورشید رسید، و دید که دریک چشمه ی گل آلودِ آب داغ نهان می شود ، و آنجا قومی را یافت.

گفتیم: ای ذوالقرنین! یا عذاب کنی یا نسبت به آنها احسان بورزی.

گفت: هرکه ستم کند اورا عذاب خواهیم کرد و بعد به سوی پروردگارش بازخواهد گشت و اورا عذابی ناشناخته خواهد کرد.

وهرکه ایمان بیاورد و کاری نیک کند اورا پاداشی نیکو خواهد بود و درباره ی امرمان با او به آسانی سخن خواهیم گفت.

بازهم دردنبال وسیله ای رفت تا به طلوعگاه خورشید رسید و دید که برقومی طلوع می کند که جزآن هیچ پوششی برایشان قرار نداده بودیم (لخت مادرزاد بودند ).

اینگونه بود که ما از هرچه نزد او بود اطلاع داشتیم.

باز هم دنبال وسیله ای رفت تا به میان دو بند (بین السدین ) رسید ودرکنار آن دو[بند ] مردمی را یافت که تقریبا هیچ سخنی نمی دانستند.

گفتند: ای ذی القرنین ! یأجوج و مأجوج در زمین فسادکارند ؛ آیا برایت هزینه ای قراهم آوریم تا میان ما وآنها حائلی ایجاد کنی؟

گفت: توانی که الله به من داده است بهتر است. به من کمک کنید تا میان شما وآنها بندی بسازم.

تراشه آهن برایم بیاورید . تا وقتی که میان دوکوه را برابر ساخت گفت : درآن بدمید؛ تا وقتی که آن را آتش گون کرد.

گفت: به من دهید تا رویش سرب بریزم.

پس نه توانستند از پشت آن بالا بیایند و نه توانستند درآن نقب بزنند.

گفت: این یکی از رحمتهای پروردگارم است . و چون وعده ی پروردگارم بیاید، آن را زیرورو خواهد کرد که وعده ی پروردگارم حق است.


 

منابع: 

قرآن کریم

کتاب داستان های قرآنی(تهیه شده برای نشر الکترونیک توسط امیرحسین خنجی)

محمدحسين رشيدي بازدید : 31 یکشنبه 10 دی 1391 نظرات (0)

حضرت ادریس؛ پیامبری است که بعد از حضرت آدم؛ به پیامبری مبعوث گردیده است و نام او در قرآن ذکر شده است و اولین پیامبری است که خداوند به وسیله حضرت جبرئیل برای هدایت نسل «قابیل» در حدود تعداد ۳۰ صحیفه به قلب پیامبر عظیم‌الشأن وحی فرمود. حضرت ادریس؛ بعد از شش پشت به حضرت آدم؛ می‌رسد و در حالی که جد بزرگش «حضرت شیث» وفات فرمود، در سن بیست سالگی بود.

 

قرآن چگونگی زندگی و آداب دینی او را به طور مفصل بیان نکرده است، ولی در ۳۰ آیه قرآن از او بحث کرده است و بیان کرده است که بسیار صادق و صابر بوده است و نزد خداوند مقام بالا و والایی داشته است.

 

 

 

 

‹‏وَاذْکُرْ فِی الْکِتَابِ إِدْرِیسَ إِنَّهُ کَانَ صِدِّیقاً نَّبِیّاً. (مریم/۵۶) ‏ ‏

 

‏و در کتاب ( آسمانی قرآن ) از ادریس بگو. او بسیار راستکار و راستگو و بود.‏

 

 (ای پیامبر به وسیله وحی آسمانی از اخلاق و احوال حضرت ادریس آگاهی  ...

...لطفاً به ادامه مطلب برويد

محمدحسين رشيدي بازدید : 26 یکشنبه 10 دی 1391 نظرات (0)

وَإِذْ قَالَ مُوسَىٰ لِفَتَاهُ لَا أَبْرَحُ حَتَّىٰ أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَیْنِ أَوْ أَمْضِیَ حُقُبًا ﴿۶٠﴾ فَلَمَّا بَلَغَا مَجْمَعَ بَیْنِهِمَا نَسِیَا حُوتَهُمَا فَاتَّخَذَ سَبِیلَهُ فِی الْبَحْرِ سَرَبًا ﴿۶۱﴾ فَلَمَّا جَاوَزَا قَالَ لِفَتَاهُ آتِنَا غَدَاءَنَا لَقَدْ لَقِینَا مِن سَفَرِنَا هَـٰذَا نَصَبًا ﴿۶۲﴾ قَالَ أَرَأَیْتَ إِذْ أَوَیْنَا إِلَى الصَّخْرَةِ فَإِنِّی نَسِیتُ الْحُوتَ وَمَا أَنسَانِیهُ إِلَّا الشَّیْطَانُ أَنْ أَذْکُرَهُ وَاتَّخَذَ سَبِیلَهُ فِی الْبَحْرِ عَجَبًا ﴿۶٣﴾ قَالَ ذَٰلِکَ مَا کُنَّا نَبْغِ فَارْتَدَّا عَلَىٰ آثَارِهِمَا قَصَصًا ﴿۶۴﴾ فَوَجَدَا عَبْدًا مِّنْ عِبَادِنَا آتَیْنَاهُ رَحْمَةً مِّنْ عِندِنَا وَعَلَّمْنَاهُ مِن لَّدُنَّا عِلْمًا ﴿۶۵﴾ قَالَ لَهُ مُوسَىٰ هَلْ أَتَّبِعُکَ عَلَىٰ أَن تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْدًا ﴿۶۶﴾ قَالَ إِنَّکَ لَن تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْرًا ﴿۶٧﴾ وَکَیْفَ تَصْبِرُ عَلَىٰ مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْرًا ﴿۶٨﴾  

 

قَالَ سَتَجِدُنِی إِن شَاءَ اللَّـهُ صَابِرًا وَلَا أَعْصِی لَکَ أَمْرًا ﴿۶٩﴾ قَالَ فَإِنِ اتَّبَعْتَنِی فَلَا تَسْأَلْنِی عَن شَیْءٍ حَتَّىٰ أُحْدِثَ لَکَ مِنْهُ ذِکْرًا ﴿٧٠﴾ فَانطَلَقَا حَتَّىٰ إِذَا رَکِبَا فِی السَّفِینَةِ خَرَقَهَا قَالَ أَخَرَقْتَهَا لِتُغْرِقَ أَهْلَهَا لَقَدْ جِئْتَ شَیْئًا إِمْرًا ﴿٧١﴾ قَالَ أَلَمْ أَقُلْ إِنَّکَ لَن تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْرًا ﴿٧٢﴾ قَالَ لَا تُؤَاخِذْنِی بِمَا نَسِیتُ وَلَا تُرْهِقْنِی مِنْ أَمْرِی عُسْرًا ﴿٧٣﴾ فَانطَلَقَا حَتَّىٰ إِذَا لَقِیَا غُلَامًا فَقَتَلَهُ قَالَ أَقَتَلْتَ نَفْسًا زَکِیَّةً بِغَیْرِ نَفْسٍ لَّقَدْ جِئْتَ شَیْئًا نُّکْرًا ﴿٧۴﴾ قَالَ أَلَمْ أَقُل لَّکَ إِنَّکَ لَن تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْرًا ﴿٧۵﴾ قَالَ إِن سَأَلْتُکَ عَن شَیْءٍ بَعْدَهَا فَلَا تُصَاحِبْنِی قَدْ بَلَغْتَ مِن لَّدُنِّی عُذْرًا ﴿٧۶﴾ فَانطَلَقَا حَتَّىٰ إِذَا أَتَیَا أَهْلَ قَرْیَةٍ اسْتَطْعَمَا أَهْلَهَا فَأَبَوْا أَن یُضَیِّفُوهُمَا فَوَجَدَا فِیهَا جِدَارًا یُرِیدُ أَن یَنقَضَّ فَأَقَامَهُ قَالَ لَوْ شِئْتَ لَاتَّخَذْتَ عَلَیْهِ أَجْرًا ﴿٧٧﴾ قَالَ هَـٰذَا فِرَاقُ بَیْنِی وَبَیْنِکَ سَأُنَبِّئُکَ بِتَأْوِیلِ مَا لَمْ تَسْتَطِع عَّلَیْهِ صَبْرًا ﴿٧٨﴾ السَّفِینَةُ فَکَانَتْ لِمَسَاکِینَ یَعْمَلُونَ فِی الْبَحْرِ فَأَرَدتُّ أَنْ أَعِیبَهَا وَکَانَ وَرَاءَهُم مَّلِکٌ یَأْخُذُ کُلَّ سَفِینَةٍ غَصْبًا ﴿٧٩﴾ وَأَمَّا الْغُلَامُ فَکَانَ أَبَوَاهُ مُؤْمِنَیْنِ فَخَشِینَا أَن یُرْهِقَهُمَا طُغْیَانًا وَکُفْرًا ﴿٨٠﴾ فَأَرَدْنَا أَن یُبْدِلَهُمَا رَبُّهُمَا خَیْرًا مِّنْهُ زَکَاةً وَأَقْرَبَ رُحْمًا ﴿٨١﴾ وَأَمَّا الْجِدَارُ فَکَانَ لِغُلَامَیْنِ یَتِیمَیْنِ فِی الْمَدِینَةِ وَکَانَ تَحْتَهُ کَنزٌ لَّهُمَا وَکَانَ أَبُوهُمَا صَالِحًا فَأَرَادَ رَبُّکَ أَن یَبْلُغَا أَشُدَّهُمَا وَیَسْتَخْرِجَا کَنزَهُمَا رَحْمَةً مِّن رَّبِّکَ وَمَا فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِی ذَٰلِکَ تَأْوِیلُ مَا لَمْ تَسْطِع عَّلَیْهِ صَبْرًا ﴿٨٢﴾. (کهف/ ۸۲ ـ۶۰) 

 «(یادآور شو) زمانی که موسی (پسر عمران، همراه با یوشع پسر نون، که خادم و شاگرد او بود، به امر خدا برای پیدا کردن شخص فرزانه‌ای به نام خضر بیرون رفت تا از او چیزهایی بیاموزد، موسی برای پیدا کردن این دانشمند بزرگ نشانه‌هایی در دست داشت، همچون محل تلاقی دو دریا و زنده‌ شدن ماهی بریان‌شده … موسی عزم خود را جزم کرد و) به جوان (خدمت کار) خود گفت: من هرگز از پای نمی‌نشینم تا این که به محل برخورد دو دریا می‌رسم و یا این‌که روزگاران زیادی راه می‌سپرم.* هنگامی که به محل تلاقی دو دریا رسیدند، ماهی خویش را از یاد بردند و ماهی در دریا راه خود را پیش گرفت (و به درون آن خزید).* آن‌گاه که (از آن‌جا) دور شدند (و راه زیادی را طی کردند، موسی) به خدمت‌کارش گفت: غذای ما را بیاور. واقعاً در این سفرمان دچار خستگی و رنج زیادی شده‌ایم.* (خدمات‌کارش) گفت: وقتی که به آن صخره رفتیم (و استراحت کردیم) من (بازگو کردن جریان عجیب زنده‌شدن و به درون آب شیرجه‌رفتن) ماهی را از یاد بردم (که در آن‌جا جلو چشمانم روی داد) جز شیطان بازگو کردن آن را از خاطرم نبرده است. (بلی ماهی پس از زنده‌شدن) به طرز شگفت‌انگیزی راه خود را در دریا پیش گرفت.* (موسی) گفت: این چیزی است که ما می‌خواستیم (چرا که یکی از نشانه‌های پیدا کردن گم‌شده‌ی ماست) پس پی‌جویانه از راه طی شده‌ی خود برگشتند.* پس بنده‌ای از بندگان (صالح) ما را (به نام خضر) یافتند که ما او را مشمول رحمت خویش ساخته و از جانب خود به او علم فراوانی داده بودیم.* موسی بدو گفت: آیا (می‌پذیری که من همراه تو شوم و) از تو پیروی کنم بدان شرط که از آن‌چه مایه‌ی صلاح و رشد است و به تو آموخته شده است، به من بیاموزی؟* (خضر) گفت: تو هرگز توان شکیبایی با مرا نداری.* و چگونه می‌توانی در برابر چیزی که از راز و رمز آن آگاه نیستی، شکیبایی کنی؟* (موسی گفت:) به خواست خدا مرا شکیبا خواهی یافت و (در هیچ‌کاری) با فرمان تو مخالفت نخواهم کرد.* (خضر) گفت: اگر تو همسفر من شدی (سکوت محض باش و) درباره‌ی چیزی که (انجام می‌دهم و در نظرات ناپسند است) از من مپرس تا خودم راجع بدان برایت سخن بگویم.* پس (موسی و خضر با یکدیگر) به راه افتادند (و در ساحل دریا به سفر پرداختند) تا این که سوار کشتی شدند. (خضر در اثنای سفر) آن را سوراخ کرد. (موسی) گفت: آیا کشتی را سوراخ کردی تا سرنشینان آن را غرق کنی؟ واقعاً کار بسیار بدی کردی.* (خضر) گفت: مگر نگفتم که تو هرگز نمی‌توانی همراه من شکیبایی کنی؟* (موسی) گفت: مرا به خاطر فراموش کردن (توصیه‌ات) بازخواست مکن و در کارم (که کار یادگیری و پیروی از توست) بر من سخت مگیر.* به راه خود ادامه دادند تا آن‌گاه (از کشتی پیاده شدند و در مسیر خود) به کودکی رسیدند. (خضر) او را کُشت. (موسی) گفت: آیا انسان پاک و بی‌گناهی را کشتی بدون آن که او کسی را کشته باشد؟ واقعاً کار زشت و ناپسندی کردی.* (خضر) گفت: مگر به تو نگفتم که تو با من توان شکیبایی را نخواهی داشت؟* (موسی) گفت: اگر بعد از این از تو درباره‌ی چیزی پرسیدم، (و اعتراض کردم) با من همدم مشو؛ چرا که به نظرم معذور خواهی بود (از من جدا شوی).* باز به راه خود ادامه دادند تا به روستایی رسیدند. از اهالی آن‌جا غذا خواستند. ولی آنان از مهمان‌ کردن آن دو خودداری نمودند. ایشان در میان روستا به دیواری رسیدند که داشت فرو می‌ریخت. (خضر) آن را تعمیر و شکممان را سیر کنی، آخر فداکاری من تو را از حکمت و راز کارهایی که در برابر آن‌ها نتوانستی شکیبایی کنی، آگاه می‌سازم.* و اما آن کشتی متعلق به گروهی از مستمندان بود که (با آن) در دریا کار می‌کردند و من خواستم آن را معیوب کنم (و موقتاً از کار بیفتد؛ چرا که) سر راه آنان پادشاهی ستمگر بود که همه‌ی کشتی‌ها (ی سالم) را غصب می‌کرد و می‌برد.* و اما آن کودک (که او را کشتم) پدر و مادرش با ایمان بودند (و اگر او زنده می‌ماند) می‌ترسیدم که سرکشی و کفر را بدانان تحمیل کند (و ایشان را از راه ببرد).* ما خواستیم که پروردگارشان به جای او فرزند پاک‌تر و پرمحبت‌تری بدیشان عطا فرماید.* و اما آن دیوار (که آن را بدون مزد تعمیر کردم) متعلق به دو کودک یتیم در شهر بود و زیر دیوار گنجی وجود داشت که مال ایشان بود و پدرشان مرد صالح و پارسایی بود. (و آن را برایشان پنهان کرده بود) پس پروردگار تو خواست که آن دو کودک به حد بلوغ برسند و گنج خود را به مرحمت پروردگارت بیرون بیاورند (و مردمات بدانند که صلاح پدران و مادران برای پسران و دختران، و خوبی اصول برای فروع) سودمند است. من به دستور خود این کارها را نکرده‌ام (و خودسرانه دست به چیزی نبرده‌ام و بلکه فرمان خدا را اجرا نموده‌ام و برابر رهنمود او رفته‌ام). این بود راز و رمز کارهایی که توانایی شکیبایی در برابر آن‌ها را نداشتی». 

 

موسی؛ در مقابل بنی‌اسراییل سخنرانی می‌کرد و آنان را تشویق به ایمان و ....

...به ادامه مطلب برويد 

محمدحسين رشيدي بازدید : 28 یکشنبه 10 دی 1391 نظرات (0)

حضرت لوط(علیه‌السلام) یکی از پیامبران بزرگی است که هم عصر ابراهیم (علیه‌السلام) بود و نام مبارکش در هفده سوره ، بیست و هفت بار در قرآن مجید ذکر شده است. [۱]

وی فرزند «هاران بن نارخ» و برادر زاده حضرت ابراهیم(علیه‌السلام) است، و نام مادرش ورقه بنت لاحج بوده.[۲]


برای مشاهده متن کامل به ادامه مطلب بروید.

وی سه هزار و چهار صد و بیست و دو سال بعد از هبوط آدم(علیه‌السلام) در شهر بابل به دنیا آمد.

وقتی که حضرت ابراهیم(علیه‌السلام) در سرزمین بابل(عراق) مردم را به یکتاپرستی دعوت نمود، لوط(علیه‌السلام) نخستین مردی بود که در آن شرایط سخت به وی ایمان آورد و همواره در کنار او بود.[۳] و همراه او از سرزمین بابل به فلسطین مهاجرت کرد و بعداً از ابراهیم(علیه‌السلام) جدا شد و به شهر سدوم (در سرزمین اردن) آمد.

چرا که مردم آن منطقه غرق فساد و گناه، مخصوصاً انحرافات جنسی بودند.

در میان قوم خود سی سال سکونت کرد و آن‌ها را به سوی خدا دعوت نمود و از عذاب الهی بر حذر داشت، اما کمتر در آن کوردلان اثر گذاشت.

لوط(علیه‌السلام) سرانجام در هشتاد سالگی وفات یافت.[۴] و مرقد مطهرش در قریه کفربریک در یک فرسخی مسجد الخلیل (واقع در کشور فلسطین) کنار مرقد شصت نفر از پیامبران است. [۵] 

رسالت حضرت لوط(علیه‌السلام)

قبلاً یادآور شدیم هنگامی که حضرت ابراهیم(علیه‌السلام) از سرزمین بابل(عراق) به سوی فلسطین هجرت کرد، همسرش ساره و حضرت لوط(علیه‌السلام) و کسانی که به او گرویده بودند همراه او آمدند، بعد از آنکه قحطی و خشکسالی، فلسطین را فرا گرفت، ابراهیم به همراهی لوط(علیه‌السلام) رهسپار مصر گردیدند و پس از آن که فشار قحطی فروکش نمود از مصر بازگشتند، در حالی که گوسفندان زیادی را که پادشاه...

به ادامه مطلب برويد...

محمدحسين رشيدي بازدید : 26 یکشنبه 10 دی 1391 نظرات (0)

حضرت صالح؛ یکی از طوایف قوم ثمود و از نوادگان «سام» پسر حضرت نوح؛ است. خداوند او را به پیامبری برای هدایت قوم ثمود برگزید. این قوم میان شهر مقدس مدینه و شام سکونت داشتند و گویا اکنون هم آثار و علائم ساختمان‌های آنها در آنجا به جای مانده است و به محل سکونت ایشان «فج الناقه» گفته می‌شود.

 

قوم ثمود بسیار متمول و ثروتمند بوده‌اند و دارای باغ و زمین و دام‌های زیادی بوده‌اند و بسیار علاقمند به زندگی دنیا بوده‌اند و بسیار خوشگذران و عیاش بوده‌اند و از حیث مذهب بت‌پرست بوده‌اند و در نتیجه خداوند پیامبری را به نام صالح؛ که از فامیل و طایفه خودشان بود برای هدایت ایشان برانگیخت.

 

 

 

 

چنانکه خداوند می‌‌فرماید:

 

وَإِلَى ثَمُودَ أَخَاهُمْ صَالِحًا قَالَ یَا قَوْمِ اعْبُدُواْ اللّهَ مَا لَکُم مِّنْ إِلَـهٍ غَیْرُهُ هُوَ أَنشَأَکُم مِّنَ الأَرْضِ وَاسْتَعْمَرَکُمْ فِیهَا فَاسْتَغْفِرُوهُ ثُمَّ تُوبُواْ إِلَیْهِ إِنَّ رَبِّی قَرِیبٌ مُّجِیبٌ. (هود/۶۱)

«و به سوی قوم ثمود، برادرشان صالح را [فرستادیم] گفت: ای قوم من! خدا را بپرستید؛ شما را جز او هیچ ...

...به ادامه مطلب برويد

محمدحسين رشيدي بازدید : 58 یکشنبه 10 دی 1391 نظرات (0)

روزی شاگردی از راهب پیر هندو  خواست که درسی به یاد ماندنی به وی دهد.

 

راهب  از شاگردش خواست یک مشت  نمک را داخل یک  لیوان آب بریزد و آن را بنوشد. شاگرد فقط توانست یک جرعه کوچک از آب داخل لیوان را بخورد.

 

استادپرسید : “مزه اش چطور بود؟ “

 

 

شاگرد جواب داد: “بد جوری شور و تنده، اصلا نمیشه خوردش”

 

پیر هندو  از شاگردش خواست یک  مشت نمک بردارد و او را  همراهی کند.

 

رفتند تا رسیدند کنار دریاچه. استاد از او خواست نمک­‌ها را داخل دریاچه بریزد، بعد یک لیوان آب از دریاچه برداشت و به شاگرد داد. و از او خواست تا آن را بنوشد. شاگرد به­ راحتی تمام آب داخل لیوان را سر کشید.

 

استاد این بارهم از او مزه آب داخل لیوان را پرسید. شاگرد پاسخ داد : ” کاملاً معمولی بود . “

 

پیرهندو گفت:

 

رنجها و سختی­هائی که انسان در طول زندگی با آن­ها روبرو می­‌شود، همچون یک  مشت نمک است و  این روح و قدرت پذیرش انسان است که هر چه بزرگ­تر و وسیع­‌تر شود، می­‌تواند بار آن همه رنج و اندوه را  به­‌راحتی تحمل کند.

 

 بنابراین: سعی کن که در زندگی یک دریا باشی نه یک لیوان آب.

محمدحسين رشيدي بازدید : 27 یکشنبه 10 دی 1391 نظرات (0)
سه پند لقمان به پسرش
 
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو ۳پند می‌دهم که کامروا شوی.
 
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری.
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی.
و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی.
 
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می‌توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد: اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که می‌خوری طعم بهترین غذای جهان را می‌دهد.
 
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده‌ای احساس می‌کنی بهترین خوابگاه جهان است.
و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آنها جای می‌گیری و آنوقت بهترین خانه‌های جهان مال توست. 
محمدحسين رشيدي بازدید : 20 یکشنبه 10 دی 1391 نظرات (0)
أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحَابَ الْکَهْفِ وَالرَّقِیمِ کَانُوا مِنْ آیَاتِنَا عَجَبًا ﴿۹﴾  إِذْ أَوَى الْفِتْیَةُ إِلَى الْکَهْفِ فَقَالُوا رَبَّنَا آتِنَا مِن لَّدُنکَ رَحْمَةً وَهَیِّئْ لَنَا مِنْ أَمْرِنَا رَشَدًا ﴿۱۰﴾ فَضَرَبْنَا عَلَى آذَانِهِمْ فِی الْکَهْفِ سِنِینَ عَدَدًا ﴿۱۱﴾ ثُمَّ بَعَثْنَاهُمْ لِنَعْلَمَ أَیُّ الْحِزْبَیْنِ أَحْصَى لِمَا لَبِثُوا أَمَدًا ﴿۱۲﴾ نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ نَبَأَهُم بِالْحَقِّ إِنَّهُمْ فِتْیَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَزِدْنَاهُمْ هُدًى ﴿۱۳﴾ وَرَبَطْنَا عَلَى قُلُوبِهِمْ إِذْ قَامُوا فَقَالُوا رَبُّنَا رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ لَن نَّدْعُوَ مِن دُونِهِ إِلَهًا لَقَدْ قُلْنَا إِذًا شَطَطًا ﴿۱۴﴾ هَؤُلَاء قَوْمُنَا اتَّخَذُوا مِن دُونِهِ آلِهَةً لَّوْلَا یَأْتُونَ عَلَیْهِم بِسُلْطَانٍ بَیِّنٍ فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَى عَلَى اللَّهِ کَذِبًا ﴿۱۵﴾
وَإِذِ اعْتَزَلْتُمُوهُمْ وَمَا یَعْبُدُونَ إِلَّا اللَّهَ فَأْوُوا إِلَى الْکَهْفِ یَنشُرْ لَکُمْ رَبُّکُم مِّن رَّحمته ویُهَیِّئْ لَکُم مِّنْ أَمْرِکُم مِّرْفَقًا ﴿۱۶﴾ وَتَرَى الشَّمْسَ إِذَا طَلَعَت تَّزَاوَرُ عَن کَهْفِهِمْ ذَاتَ الْیَمِینِ وَإِذَا غَرَبَت تَّقْرِضُهُمْ ذَاتَ الشِّمَالِ وَهُمْ فِی فَجْوَةٍ مِّنْهُ ذَلِکَ مِنْ آیَاتِ اللَّهِ مَن یَهْدِ اللَّهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِ وَمَن یُضْلِلْ فَلَن تَجِدَ لَهُ وَلِیًّا مُّرْشِدًا ﴿۱۷﴾ وَتَحْسَبُهُمْ أَیْقَاظًا وَهُمْ رُقُودٌ وَنُقَلِّبُهُمْ ذَاتَ الْیَمِینِ وَذَاتَ الشِّمَالِ وَکَلْبُهُم بَاسِطٌ ذِرَاعَیْهِ بِالْوَصِیدِ لَوِ اطَّلَعْتَ عَلَیْهِمْ لَوَلَّیْتَ مِنْهُمْ فِرَارًا وَلَمُلِئْتَ مِنْهُمْ رُعْبًا ﴿۱۸﴾ وَکَذَلِکَ بَعَثْنَاهُمْ لِیَتَسَاءلُوا بَیْنَهُمْ قَالَ قَائِلٌ مِّنْهُمْ کَمْ لَبِثْتُمْ قَالُوا لَبِثْنَا یَوْمًا أَوْ بَعْضَ یَوْمٍ قَالُوا رَبُّکُمْ أَعْلَمُ بِمَا لَبِثْتُمْ فَابْعَثُوا أَحَدَکُم بِوَرِقِکُمْ هَذِهِ إِلَى الْمَدِینَةِ فَلْیَنظُرْ أَیُّهَا أَزْکَى طَعَامًا فَلْیَأْتِکُم بِرِزْقٍ مِّنْهُ وَلْیَتَلَطَّفْ وَلَا یُشْعِرَنَّ بِکُمْ أَحَدًا ﴿۱۹﴾ إِنَّهُمْ إِن یَظْهَرُوا عَلَیْکُمْ یَرْجُمُوکُمْ أَوْ یُعِیدُوکُمْ فِی مِلَّتِهِمْ وَلَن تُفْلِحُوا إِذًا أَبَدًا ﴿۲۰﴾ وَکَذَلِکَ أَعْثَرْنَا عَلَیْهِمْ لِیَعْلَمُوا أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَأَنَّ السَّاعَةَ لَا رَیْبَ فِیهَا إِذْ یَتَنَازَعُونَ بَیْنَهُمْ أَمْرَهُمْ فَقَالُوا ابْنُوا عَلَیْهِم بُنْیَانًا رَّبُّهُمْ أَعْلَمُ بِهِمْ قَالَ الَّذِینَ غَلَبُوا عَلَى أَمْرِهِمْ لَنَتَّخِذَنَّ عَلَیْهِم مَّسْجِدًا ﴿۲۱﴾ سَیَقُولُونَ ثَلَاثَةٌ رَّابِعُهُمْ کَلْبُهُمْ وَیَقُولُونَ خَمْسَةٌ سَادِسُهُمْ کَلْبُهُمْ رَجْمًا بِالْغَیْبِ وَیَقُولُونَ سَبْعَةٌ وَثَامِنُهُمْ کَلْبُهُمْ قُل رَّبِّی أَعْلَمُ بِعِدَّتِهِم مَّا یَعْلَمُهُمْ إِلَّا قَلِیلٌ فَلَا تُمَارِ فِیهِمْ إِلَّا مِرَاء ظَاهِرًا وَلَا تَسْتَفْتِ فِیهِم مِّنْهُمْ أَحَدًا ﴿۲۲﴾ وَلَا تَقُولَنَّ لِشَیْءٍ إِنِّی فَاعِلٌ ذَلِکَ غَدًا ﴿۲۳﴾ إِلَّا أَن یَشَاءَ اللَّهُ وَاذْکُر رَّبَّکَ إِذَا نَسِیتَ وَقُلْ عَسَى أَن یَهْدِیَنِ رَبِّی لِأَقْرَبَ مِنْ هَذَا رَشَدًا ﴿۲۴﴾ وَلَبِثُوا فِی کَهْفِهِمْ ثَلَاثَ مِائَةٍ سِنِینَ وَازْدَادُوا تِسْعًا ﴿۲۵﴾ قُلِ اللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا لَبِثُوا لَهُ غَیْبُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ أَبْصِرْ بِهِ وَأَسْمِعْ مَا لَهُم مِّن دُونِهِ مِن وَلِیٍّ وَلَا یُشْرِکُ فِی حُکْمِهِ أَحَدًا ﴿۲۶﴾ (سوره کهف)
«آیا گمان می‌بری که (خواب چندین ساله) اصحاب کهف و رقیم در میان عجایب و غرایبِ (پراکنده در گستره‌ی هستی) ما چیزی شگفت‌انگیز است؟* (یادآور شو) آن‌گاه را که این جوانان به غار پناه بردند و (به درگاه خدا روی آوردند و) گفتند: پروردگارا! ما را از رحمت خود بهره‌مند و راه نجاتی برایمان فراهم فرما.* پس (دعای ایشان را برآوردیم و پرده‌های خواب را) چندین سال بر گوش‌هایشان فرو افکندیم (و در امن و امان به خواب نازشان فرو بردیم). * پس از آن (سال‌های سال به خواب ناز فرو رفتن، که انگار خواب مرگ است) ایشان را برانگیختیم (و بیدارشان کردیم) تا ببینیم کدام‌یک از آن دو گروه (یعنی آنان که می‌گفتند: روزی یا بخشی از یک روز را خوابیده‌ایم و آنان که می‌گفتند: خیر تنها خدا می‌داند که چه‌قدر خوابیده‌اید) مدت ماندن خود را حساب کرده است (و زمان خوابیدن خویش را ضبط نموده است).* ما به دل‌هایشان قدرت و شهامت دادیم، آن‌گاه که به پا خواستند و (برای تجدید میعاد با آفریدگار خود در میان مردم فریاد برآوردند و) گفتند: پروردگار ما، پروردگار آسمان‌ها و زمین است. ما هرگز غیر از او معبودی را نمی‌پرستیم. (اگر چنین بگوییم و کسی را جز او معبود بدانیم) در این صورت سخنی (گزاف) و دور از حقّ گفته‌ایم.* (سپس برخی از ایشان به برخی گفتند:) اینان، یعنی قوم، به جز الله معبودهایی را به خدایی گرفته‌اند. (چه مردمان حقیری! چرا باید بت‌های ساخت دست خویش را بپرستند؟ مگر عقل ندارند؟) ای کاش دلیل روشنی بر (خدیی) آنان ارائه می‌دادند! (مگر چنین چیزی ممکن است؟ هرگز! آنان چه ستم‌کارند) آخر چه کسی ستم‌کارتر از فردی است که به خدا دروغ بندد (و با افترا انبازهایی به آفریدگار جهان نسبت دهد).* (برخی به برخی گفتند:) چون از این قوم می‌برید و از چیزهایی که به جز خدا می‌پرستند، کناره‌گیری می‌کنید (و حساب خود را از قوم خویش و معبودهای دروغینشان جدا می‌سازید) سپس به غار پناهنده شوید (و آیین خود را نجات دهید) تا پروردگارتان رحمت خویش را بر شما بگستراند و وسایل رفاه و رهایی شما را از این کار (مشکلی) که در پیش دارید، مهیا و  آسان سازد.* (دهانه‌ی غار رو به شمال گشوده شده بود و چون در نیم‌کره‌ی شمالی قرار داشت، نور آفتاب مستقیماً به درون آن نمی‌تابید، تو ای مخاطب! وقتی که به خورشید نگاه می‌کردی) خورشید را می‌دیدی که به هنگام طلوع به طرف راست غارشان می‌گرایید (که سوی مغرب است) و به هنگام غروب به طرف چپشان می‌گرایید (که سوی مشرق است) و خودشان در محل وسیع غار قرار داشتند (که وسط غار و فراخنای آن است و ایشان از تابش مستقیم آفتاب در امان بودند). این (چیزی که گذشت از) نشانه‌های (قدرت) خداست. خدا هر که را راهنمایی کند، راهیاب (واقعی) اوست و هر که را گمراه نماید، هرگز سرپرست و راهنمایی برای وی نخواهد یافت.* (ای مخاطب! اگر چنین می‌شد که به ایشان بنگری) در حالی که ایشان خفته بودند، انان را بیدار می‌انگاشتی، ما آنان را به راست و چپ می‌گرداندیم (و زیر و رو می‌کردیم تا اندام‌هایشان سالم بماند) و سگ ایشان بر آستانه‌ی (غار) دست‌های خود را (به حالت نگهبانی) دراز کرده بود. اگر بدیشان می‌نگریستی، از آنان می‌گریختی و سرتاپای تو از ترس و وحشت پر می‌شد.* همان‌گونه که (سی‌صد و نه سال آنان را خواباندیم) ایشان را (از خواب طولانی مرگ مانند) برانگیختیم و (بیدارشان کردیم) تا از یکدیگر (مدت خواب را) بپرسند. یکی از آنان گفت: (فکر می‌کنید) چه مدتی (در خواب) مانده‌اید؟ (دسته‌ای) گفتند: روزی یا بخشی از روز (در خواب بوده‌اید و دراین جا) مانده‌اید. (یکی پیشنهاد کرد و گفت:) سکه‌ی نقره‌ای را که با خود دارید به کسی از نفرات خود بدهید و او را روانه‌ی شهر کنید، تا (برود و) ببیند کدامین (فروشنده‌ی) ایشان غذای پاک‌تری دارد، روزی و طعامی از آن بیاورد. اما باید نهایت دقت را به خرج دهد و هیچ‌کس را از حال شما آگاه نسازد.* قطعاً اگر آنان (از شما آگاه) و بر شما دست یابند، شما را سنگ‌ساز می‌کنند و یا این که به آیین (بت‌پرستی) خود بر می‌گردانند و (در آن صورت در دنیا و آخرت) هرگز رستگار نمی‌گردید.* همان‌گونه (که آنان را به خواب طولانی فرو بردیم و از آن خواب عمیق بیدارشان نمودیم، مردمان شهر را) هم متوجه حالشان کردیم. بدان‌گاه که در میان خود در مورد رستاخیز کشمکش داشتند، بدانند که وعده‌ی خدا (درباره‌ی رستاخیز و زندگی دوباره) حق است و با این که بدون شک قیامت فرا می‌رسد. (در نتیجه‌ی دیدن ایشان اهل شهر به خدا و روز رستاخیز ایمان آوردند. سپس خداوند اصحاب کهف را به هنگام دیدار مردم از ایشان در میان غار میراند. مردمان درباره‌ی ایشان دو گروه شدند. (بعضی از آنان) گفتند: بر (در غار) ایشان دیواری درست می‌کنیم (تا کسی به غار نرود؛ چرا که نمی‌دانیم آنان مرده‌اند یا دوباره به خواب عمیق فرو رفته‌اند) و پروردگارشان آگاه‌تر از (هر کسی به) وضع ایشان است. برخی دیگر که اکثریت داشتند، گفتند: بر (درغار) ایشان پرستش‌گاهی می‌سازیم.* (معاصران پیامبر درباره‌ی تعداد اصحاب کهف به مجادله می‌پردازند و گروهی) خواهند گفت: آنان سه نفرند که چهارمین ایشان سگشان بود و (گروهی) خواهند گفت: آنان پنج نفرند که ششمین ایشان سگشان بود. همه‌ی این‌ها سخنان بدون دلیل است و (گروهی) خواهند گفت: هفت نفرند که هشتمین ایشان سگشان بود. (و اینان از روی علم و آگاهی برگرفته از وحی سخن نخواهند گفت) بگو: پروردگار من از تعدادشان آگاه‌تر (از هر کسی) است. جز گروه کمی، تعدادشان را نمی‌داند. بنابراین درباره‌ی اصحاب کهف جز مجادله‌ی روشن (آرام با دیگران) پیش مگیر (چرا که مسأله‌ی چندان مهمی نیست و ارزش دردسر ندارد) و پیرامون آنان دیگر از هیچ‌کس مپرس (زیرا وحی الهی تو را بس است).* درباره‌ی هیچ چیز (بدون مقترن کردن سخن به مشیت خدا) مگو که فردا آن را انجام می‌دهم.* مگر (این که بگویی:) اگر خدا بخواهد (فردا چنین و چنان کنم؛ چرا که تا اراده‌ی او نباشد، چیزی و کاری انجام نمی‌پذیرد) و چون دچار فراموشی شدی (و إن شاء الله را نگفتی، همین که به یادت آمد) پروردگار را به خاطر آور و (إن شاء الله را بگو تا گذشته را جبران کنی و همیشه دلت با خدا باشد، هنگامی که عزم انجام کاری کردی و آن را آویزه‌ی مشیئت خدا نمودی) بگو: امید است پروردگارم مرا (به چیزی) رهنمود کند که از این (چیزی که مدنظر است، سودمندتر و) به خیر و صلاح نزدیک‌تر باشد.* اصحاب کهف مدّت سی‌صدونه سال در غارشان (در حال خواب) ماندند.* بگو: خداوند (از همگان) آگاه‌تر از مدتی است که اصحاب کهف (در غار زنده و در حال خواب) ماندند (و برایتان بیان گردید. لذا به گفت‌وگوهای مختلف دراین باره خاتمه دهید). تنها اوست که غیب آسمان‌ها و زمین را می‌داند و (از مجموعه‌ی جهان هستی و از جمله از مدّت ماندگاری اصحاب کهف با خبر است). شگفتا او چه بینا و شنواست! (او همه چیز را می‌بیند و می‌شنود! ساکنان آسمان‌ها و زمین) به جز خدا برایشان سرپرستی نیست (که عهده‌دار امور آنان شود) و در فرمان‌دهی و قضاوت خود کسی را انباز نمی‌گرداند».
لطفاً از ادامه مطلب هم ديدن فرماييد ...
محمدحسين رشيدي بازدید : 25 شنبه 09 دی 1391 نظرات (0)

داستان حضرت ایوب(ع) چه نکات آموزنده‌ای در بر دارد؟


با این که مجموع سرگذشت حضرت ایوب(علیه‌السلام) تنها در آیات 41ـ44 سوره «صلی الله علیه و آ له» آمده، اما همین مقدار که قرآن بیان داشته الهام بخش حقایق مهمی است ; که مختصراً بیان خواهد شد:
الف: آزمون الهی آنقدر وسیع و گسترده است که حتی انبیاء بزرگ با شدیدترین و سخت‌ترین آزمایش‌ها آزموده می‌شوند، چرا که طبیعت زندگی این جهان، بر این اساس گذارده شده، و اصولاً بدون آزمایش‌های سخت، استعدادهای نهفته انسان‌ها شکوفا نمی‌شود.
ب: «فرج بعد از شدت» نکته دیگری است که در این ماجرا نهفته است، هنگامی که امواج حوادث و بلا از هر سو انسان را در فشار قرار می‌دهد، نه تنها نباید مأیوس و ناامید گشت، بلکه باید آن را نشانه و مقدمه‌ای بر گشوده شدن درهای رحمت الهی دانست، چنان که امیر مؤمنان علی(علیه‌السلام) می‌فرماید: «هنگامی که سختی‌ها به اوج خود می‌رسد فرج نزدیک است، و هنگامی که حلقه‌های بلا تنگ‌تر می‌شود، راحتی و آسودگی فرا می‌رسد».
ج: از این ماجرا به خوبی بعضی از فلسفه‌های بلاها و حوادث سخت زندگی روشن می‌شود، و به آن‌ها که وجود آفات و بلاها را ماده نقضی بر ضد «برهان نظم» در بحث توحید می‌شمرند، پاسخ می‌دهد، که وجود این حوادث سخت، گاه در زندگی انسان‌ها از پیامبران بزرگ خدا گرفته، تا افراد عادی، یک ضرورت است، ضرورت امتحان و آزمایش و شکوفا شدن استعدادهای نهفته، و بالاخره، تکامل وجود انسان. لذا در بعضی از روایات اسلامی از امام صادق(علیه‌السلام) آمده است: «بیش از همه مردم، پیامبران الهی گرفتار حوادث سخت می‌شوند، سپس، کسانی که پشت سر آن‌ها قرار دارند به تناسب شخصیت و مقامشان».
و نیز از همان امام بزرگوار(علیه‌السلام) نقل شده که فرمود: «در بهشت مقامی هست که هیچ کس به آن نمی‌رسد، مگر در پرتو ابتلائات و گرفتاری‌هائی که پیدا می‌کند».
د: این ماجرا درس شکیبایی به همه مؤمنان راستین، در تمام طول زندگی می‌دهد، همان صبر و شکیبایی که سرانجامش پیروزی در تمام زمینه‌هاست، و نتیجه‌اش داشتن «مقام محمود» و «منزلت والا» در پیشگاه پروردگار است.
ه : آزمونی که برای یک انسان پیش می‌آید، در عین حال آزمونی است برای دوستان و اطرافیان او، تا میزان صداقت و دوستی آن‌ها، به محک زده شود که تا چه حد وفادارند، ایوب(علیه‌السلام)، هنگامی که اموال، ثروت و سلامت خود را از دست داد، دوستانش نیز خسته و پراکنده شدند، و دوستان و دشمنان زبان به شماتت و ملامت گشودند، و بهتر از هر زمان، خود را نشان دادند، و دیدیم که رنج ایوب(علیه‌السلام) از زبان آن‌ها بیش از هر رنج دیگر بود؛ چرا که طبق مثل معروف، «زخم‌های نیزه و شمشیر التیام می‌یابد، ولی زخمی که زبان بر دل می‌زند التیام پذیر نیست».
و: دوستان خدا کسانی نیستند که تنها به هنگام روی آوردن نعمت، به یاد او باشند، دوستان واقعی کسانی هستند که در «سراء» و «ضراء» در بلا و نعمت، در بیماری و عافیت، و در فقر و غنا، به یاد او باشند، و دگرگونی‌های زندگی مادی، ایمان و افکار آن‌ها را دگرگون نسازد.
امیر مؤمنان علی(علیه‌السلام) در آن «خطبه غرا» و پرشوری که در اوصاف پرهیزگاران برای دوست باصفایش «همّام» بیان کرد، و بیش از یکصد صفت را برای متقین برشمرد، یکی از اوصاف مهمشان را این می‌شمرد: «روح آن‌ها به هنگام بلا همانند حالت آسایش و آرامش است».
ز: این ماجرا بار دیگر این حقیقت را تأکید می‌کند: نه از دست رفتن امکانات مادی و روی آوردن مصائب و مشکلات و فقر، دلیل بر بی‌لطفی خداوند نسبت به انسان است، و نه داشتن امکانات مادی دلیل بر دوری از ساحت قرب پروردگار، بلکه انسان می‌تواند با داشتن همه این امکانات بنده خاص او باشد، مشروط بر این که اسیر مال و مقام و فرزند نگردد، و با از دست دادن آن، زمام صبر از دست ندهد .

 

منبع:سایت آیت الله مکارم شیرازی

محمدحسين رشيدي بازدید : 17 شنبه 09 دی 1391 نظرات (0)

نويسنده: جواد پور عبدالهي
 
يکي از پيامبران اولواالعزم و بزرگ، حضرت عيسي (ع) است که نام مبارکش در قرآن 25 ‏بار به عنوان عيسي، و13بار به عنوان مسيح آمده است، واژه عيسي ترجمه عربي کلمه «يشوع» ‏است که به معني نجات دهنده مي باشد.
او 2010 سال قبل در سرزمين کوفه در کنار رود فرات چشم به جهان گشود.[1] و به گفته بعضي او در دهکده ناصره يا بيت المقدس در عصر سلطنت فرهاد پنجم يکي از شاهان اشکاني متولّد گرديد.
‏ولادت او به طور معجزه به اذن خدا، بدون پدر رخ داد. مادرش حضرت مريم (عليهاالسلام) دختر عمران از بانوان فرزانه و از شخصيتهاي برجسته و پارسا و عابد بني اسرائيل به شمار مي آمد.
‏نام مريم (عليهاالسلام) در قرآن 34 بار آمده، و يک سوره قرآن (سوره نوزدهم) به نام مريم است، که از آيه 16 تا آيه 36 ‏به ماجراي ولادت حضرت عيسي (ع) و سخن گفتن او در گهواره، و بخشي از زندگي او و چگونگي دعوتش مي پردازد.
‏قبل از آن که عيسي (ع) متولد شود، فرشتگان از جانب خداوند مريم (عليهاالسلا‏م) را به تولد او مژده دادند و شخصيت عيسي (ع) را معرّفي کردند، چنان که در آيه 45 سوره آل عمران مي خوانيم:

 

به ادامه مطلب برويد ....

محمدحسين رشيدي بازدید : 17 جمعه 08 دی 1391 نظرات (0)

نويسنده: احمد صادقي اردستاني




 
کاروانهاي کوچک و بزرگي، که روزها و شبها از شهرهاي مختلف فرسنگها راه را پيموده بودند، خسته و کوفته به شهر وارد مي شدند، تا پس از استراحت اندکي روانه مقصد اصلي شوند. افراد کاروانها را، زنان و مردان متفاوتي از لحاظ رنگ و نژاد تشکيل مي دادند امّا در يک ويژگي، که همه سپيدپوش بودند، آنان را مانند امواج خروشان دريايي به حرکت درآورده بود.
(إن اول بيت وضع للنّاس...) (سوره آل عمران، آيه96) برق در چشم ها موج مي زد، و شيفتگي و دلدادگي فوق العاده اي، آنان را چون پروانگان سبکبال، آماده پرواز و اوج مي کرد، آنان مانند گمشدگاني بودند، که پس از سالها آوارگي، خانه خويش را يافته بودند. و با شتاب مي خواستند بدان وارد شوند و آرامش يابند.
مسجدالحرام، مملو از مردان و زنان مؤمن بود، گروهي طواف خانه خدا مي کردند، گروهي نماز مي خواندند و راز و نياز مي کردند و برخي هم در برابر جلوه عظمت پروردگار عالم، که بندگان خود را بدان مکان مقدّس فرا خوانده بود، مبهوت گشته و به تماشا ايستاده بودند، راستي چه لذّتي دارد، به خصوص براي آنان، که سالها مزه لذت عبادت و بندگي را چشيده و شوق ديدار داشته اند، امّا براي کساني که در وادي ديگري بوده و چنين لذّتي را نچشيده اند و براي اوّلين بار است که چنين زيبايي و لذّتي، وصف ناپذير را مشاهده مي کنند، شکوه و عظمت ديگري دارد.
زکريا فرزند ابراهيم، که از کوفه به مکه مشرف شده بود، از جمله اين افراد بود، يعني زکرياي جوان، تازه از آئين مسيحيت روي گردانده و به آغوش گرم و پرمحبت اسلام پناه آورده بود و اکنون براي زيارت خانه خدا به مسجدالحرام وارد شده بود.
زکريا، قبل از انجام حج، در مدينه به حضور امام صادق(ع) رسيده بود، تا احکام و مناسک حج را بياموزد و راهنمايي هاي لازم را از او فرا گيرد. آن گاه که امام(ع) از او راز جاذبه اسلام و علت مسلمان شدن او را پرسيد، وي پاسخ داد: من تحت تأثير قرآن کريم قرار گرفتم، به خصوص آن جا که خداوند به پيامبر خود مي فرمايد:
(ما کنتَ تدري ما الکتاب و لا الايمان ولکن جعلناه نورا...) (سوره شوري، آيه 52)؛ تو، نه مي دانستي کتاب چيست؟ و نه ايمان کدام است؟ ولي ما آن را نوري قرار داديم، که هرکس از بندگان خود را بخواهيم، به وسيله آن هدايت مي کنيم و بدون ترديد. تو او را به راهي راست هدايت مي کني»
آري، من تحت تأثير اين آيه قرآن قرار گرفتم، زيرا پيامبري، که هيچ مکتب و مدرسه اي نديده و چنين آئين کاملي را آورده، بدونارتباط با خدا و مبدأ جهان هستي، نمي تواند اين گونه درستي و عظمت و حقانيت داشته باشد.
امام صدق(ع) با ديدن، چنين بينش و بصيرت و دليل و برهان و منطقي، درباره زکرياي جوان دعا کرد و سه مرتبه فرمود: خدايا! خودت راهنماي او باش.
سپس فرمود: فرزندم! اکنون اگر سؤال داريمطرح کن.
جوان، که تازه از مسيحيت به اسلام واردشده بود و بايد نخست وظايف ابتدايي خود را بياموزد، پرسيد: پدر، مادر، همه قوم و خويشان من مسيحي هستند، مادرم نيز نابينا مي باشد و من ناچار بايد با آنان ارتباط ومعاشرت داشته باشم و هم غذا شوم، با اين وضع تکليف من با آنان چگونه بايد باشد؟!
امام صادق(ع) فرمود: آيا آنان گوشت خوک هم مي خورند؟
جوان پاسخ داد: نه، حتّي به گوشت خوک دست هم نمي زنند.
امام صادق(ع) فرمود: معاشرت و هم غذا شدن تو با آنان ايرادي ندارد، بلکه تا مي تواني به مادرت تا زنده است خدمت کن و مراقب باش و آن گاه هم که فوت کرد، خود عهده دار تجهيز و تدفين او باش.
ضمناً از ملاقات خود با من- به خاطر احساس ناامني از سوي حکومت و احياناً ديگران- با کسي حرفي نزن و آن را پوشيده دار، من هم ان شاءالله به مکه خواهم آمد و در سرزمين «مني» همديگر را ملاقات خواهيم کرد.
روز دهم ذي حجه، يعني عيد قربان فرا رسيد و حاجيان اعمال سه گانه: رمي جمرات، قرباني و سر تراشيدن و تقصير خود را انجام داده اند و از فرصت استفاده نموده، براي سؤال و پرس و جوي مسائل و احکام به سوي امام صادق (ع) مي شتافتند تا به دانش و دانايي خويش بيفزايند.
زکريا مي گويد: من هم به سوي امام صادق(ع) شتافتم، ازدحام عجيبي بود، افراد مانند کودکاني که دور معلّم خود را مي گيرند و پي در پي، سؤال مي کنند، از امام (ع) سؤال مي کردند و جواب مي شنيدند.
روزهاي حج به پايان رسيد و حاجيان هر يک با کوله باري از معرفت و معنويت و نورانيت و تحوّل فکري و رفتاري، به شهر و ديار خويش بازگشتند، زکريا هم به شهر خود «کوفه» بازگشت و پيوسته سفارش امام صادق (ع) را به خاطر مي آورد.
زکريا، با همه وجود خويش با مهرباني به خدمتگزاري مادر پير نابينا پرداخت، با دست خود غذا در دهان او مي گذاشت، لباسهاي او را مي شست، سر او را تميز مي کرد، که حشرات لانه نگذارند و بالاخره از هيچ گونه احترام و خدمتگزاري نسبت به او کوتاهي و دريغ نمي کرد.
مادر مسيحي، که از رفتار فوق العاده و مهربانانه وار تازه مسلمان شده از مکه برگشته شگفت زده شده بود، يک روز گفت: پسر جان! آن روز که با من هم دين و مذهب بودي، اين قدر با ادب و مهربان نبودي! چه شده، که اکنون با وجود اين که من و تو از لحاظ عقيده و دين با هم اختلاف داريم، تو بيش از گذشته به من احسان و مهرباني مي کني؟
زکريا گفت: مادر جان! مردي از فرزندان پيامبر ما، چنين سفارشي را به من کرذه است. مادر گفت: خود آن مرد پيغمبر نيست؟!
زکريا جواب داد: نه؛ او پيغمبر نيست، بلکه فرزند پيغمبر است.
مادر ادامه داد: فرزندم! گمان مي کنم او پيامبر باشد، زيرا اين گونه دستورها و سفارش ها، جز از ناحيه پيامبران، از کس ديگري بيان نخواهد شد.
زکريا پاسخ داد: نه مادر، مطمئن باش او پيامبر نيست، بلکه پس از پيغمبر ما، پيامبر ديگري به جهان نخواهد آمد، زيرا که او خاتم پيامبران است و کسي که به من سفارش کرد تا با تو مهربان باشم، يکي از فرزندان اوست. مادر پير، پس از اين گفت و گو اعتراف کرد: پسر جان! دين تو، دين بسيار خوبي است، بلکه بهترين دين ها مي باشد. تقاضا مي کنم مرا راهنمايي کن، تا به دين تو درايم.
زکرياي جوان، با نهايت ميل و خوشحالي شيوه مسلمان شدن را به مادر توضيح داد و آن زن با شهادت به يگانگي خدا و نبوّت پيامبر(ص) مسلمان شد.
آن گاه جوان، آداب و احکام نماز را به مادر نابينايش آموزش داد، وي نماز ظهر، عصر، مغرب و عشا را خواند و سپس او را در بستر خواب گذاشت.
آن زن فرتوت روزهاي آخر عمر خويش را مي گذرانيد، در پايان شب بيمار گرديد و آثار مرگ در چهره او نمايان شد، آن گاه، فرزند خويش را نزد خود فرا خواند و گفت: پسرم! يک بار ديگر آن چه را درباره اسلام به من آموزش دادي برايم تکرار کن تا بر آن استوارتر بمانم.
زکريا، عقايد اسلامي را براي مادر تکرار کرد. مادرش در حالي که همان روزها به وسيله رفتار سازنده فرزند تازه مسلمان شده اش با پذيرش اسلام نجات يافته بود، جان به جانآفرين تسليم نمود.
صبح روز بعد، مسلماناني که از درگذشت آن زن تازه باخبر شده بودند، براي غسل و تشييع او حضور يافتند، ولي زکرياي جوان خود بر جسد مادر نماز خواند و با دست خود او را به خاک سپرد.(1) تا علاوه بر پاداش هدايت مادر پير به اسلام، مزد و پاداش بيشتر احسان و نيکي به مادر نابينا را نيز دريافت دارد.
پي نوشت ها :
 
1- برگرفته شده از: کافي، ج2، ص 161، مشکاه الانوار، ص 160، مستدرک الوسائل، ج15، ص 211.
 

منبع:‌ نشريه بشارت شماره 76.

محمدحسين رشيدي بازدید : 18 چهارشنبه 06 دی 1391 نظرات (0)

برادر و همراه موسي. نام هارون(هارون بن عمران) بيست و دو بار در قرآن آمده است. به او شأني پيامبرگونه، همرديف موسي، عطا شده است، چرا که او فرقان را دريافت کرده بود (9-48: 21 رجوع کنيد به 53: 19، 122: 7، 45: 23، 20- 114: 37، و 70: 20 و 48: 26 که عبارت «ما به خداي موسي و هارون ايمان داريم» را نيز در خود دارد)، و در کنار تعداد ديگري از پيامبران جاي دارد. (163: 4، 84: 6) هنگامي که به موسي فرمان داده شد تا به نزد فرعون برود، موسي از خداوند تقاضا کرد که هارون را وزير او قرار دهد (35: 25، 75: 10، 36- 29: 20، 13: 26، 35: 28). موسي همچنين از خدا تقاضا کرد تا اجازه دهد هارون سخنگوي او باشد؛ زيرا هارون بسيار زبان آور بود (5- 34: 28). صورت نام «هارون» در شعر عربي اوليه نيز شناخته شده بوده و از زبان عبري، احتمالاً از طريق زبان سراياني وارد زبان عربي شده است. در قرآن، هارون در ماجراي پرستش گوساله طلا بسيار مورد توجه قرار مي گيرد. اين واقعه دوبار در قرآن ذکر شده است. در روايت نخست (57- 148: 7)، داستان همانند سفر خروج بازگو مي شود که خشم موسي نسبت به هارون کاملا آشکار است هرچند نقش او در اين واقعه به قدر يک تماشاچي محدود بوده است. اما در روايت دوم، (98- 83: 20) يک نفر سامري به عنوان وسوسه کننده قوم اسرائيل معرفي مي شود. او مردم را مجبور مي کند تا زيورآلات خود را در آتش بيفکنند و او از آن گوساله اي مي سازد علي رغم نصايح هارون، باز مردم آن را پرستش مي کنند. در اين جا هم، خشم موسي نسبت به هارون، کاملاً آشکار است. بنابراين، مي توان گفت: که قرآن در کاستن از بار ملامت هارون با تغيير کتب مقدس يهود(midrash) هم عقيده است هرچند که اين بي گناهي، همانند تفاسير يهودي به جايگاه هارون به عنوان کاهن اعظم ارتباطي ندارد، ايده اي است که در قرآن ذکر نشده است. در روايات اسلامي گذشته توجه زيادي به مرگ هارون معطوف شده است. وقتي هارون مرد، مردم موسي را به قتل او متهم کردند اما فرشتگاني ظاهر شدند (يا ديگر مداخلات الهي صورت گرفت) تا سوءظن آنان برطرف گردد. بنابر قصه هاي اسلامي، به هنگام مرگ موسي نيز، اتهام مشابهي به يوشع نسبت داده شد. مسأله مربوط به هارون که از صدر اسلام موضوع مناقشات فراوان بوده، آيه 28 سوره 19 است که در آن، مريم مادر عيسي «خواهر هارون» خوانده شده است. (همچنين به آيه 35 سوره 3 رجوع کنيد «زني از عمران» و آيه 12 سوره 66، «مريم، دختردعمران، که پاکدامني خود را حفظ نمود». مثلا در کتاب صحيح، کتاب الادب مسلم، حديثي از مغيره بن شعبه (وفات 50 /670) آمده است که نشان مي دهد ماهيت مجادله آميز اتهام وجود «خطا» در قرآن، از همان ابتداي روابط مسلمانان با مسيحيان بوده است. المغيره مي گويد: «وقتي به نجران آمدم، مسيحيان از من پرسيدند: شما در قرآن مي گوييد «اي خواهر هارون»، در حالي که موسي مدتها قبل از مسيح به دنيا آمده بود. هنگامي که به نزد پيامبر خدا بازگشتم؛ نظر او را در اين رابطه جويا شدم و ايشان فرمودند: مردم عادت داشتند که نام پيامبران و [ديگر] اشخاص ديني پيشين را [براي ناميدن فرزندان خود] به کار ببرند.» مطابق روايتي در انجيل، هارون خواهري به نام مريم داشت (که بنابر سفر خروج 7- 4: 2 در لابلاي نيزار مواظب موساي نوزاد بود، به نام او را در سفر خروج در 1- 20: 15 مراجعه کنيد) البته او «مريم»، مادر عيسي نبود و احاديث اسلامي هم هيچگاه چنين فرض نکرده اند. مثلا طبري (وفات 310 /923) در صحبت از مريم مي گويد که مردم در مراجعه با فرزند او چنين گفتند: اي خواهر هارون، پدرت مرد شروري نبود و مادرت نيز دامني پاک داشت، پس اي خواهر هارون، چرا به چنين وضعي دچار شدي؟ «طبري اين موضوع را چنين توضيح مي دهد: [مريم] از نسل هارون، برادر موسي بود و اين عبارت به اين مي ماند که بگويم اي برادر فلان و بهمان قبيله «که حاکي از يک نوه رابطه فاميلي است [و نه ضرورتاً همان رابطه اي که ذکر شده است]. (تاريخ، جلد اول 734، ام. پرلمان (ترجمه)، History، جلد چهارم، 120). ديگر مفسران عقيده دارند که هارون مورد اشاره در اين آيه، برادر نسبتاً ناشناس مريم، مادر عيسي و اليزابت، مادر يحيي تعميدکننده است که از طريق پدر خويش، عمران بن متثان(matthan) با يکديگر نسبت داشتند. (رجوع کنيد به بيضاوي، انوار ذيل آيه هاي 31- 30 آل عمران). آندرو ريپين منبع:‌ نشريه بشارت شماره 76.

محمدحسين رشيدي بازدید : 19 دوشنبه 04 دی 1391 نظرات (0)

فيل سواران به فرماندهي « ابرهه» به شهر مكه آمدند. آن ها مي خواستند خانه ي كعبه را خراب كنند تا ديگر مردم به زيارت آن جا نروند. حضرت عبدالمطلب به ديدار ابرهه كه پادشاه يمن بود رفت. ابرهه از عبدالمطلب خوشش آمد. ابرهه در دل گفت هرچه اين پيرمرد بگويد انجام مي دهم؛ اما عبدالمطلب به جاي اين كه از او بخواهد به شهر حمله نكند، گفت شتران مرا بده. ابرهه خيلي تعجب كرد؛ اما عبدالمطلب گفت خانه ي كعبه خدايي دارد. عبدالمطلب به شهر برگشت. مردم را خبر كرد و دستور داد به كوه ها بروند. خودش نيز كنار خانه ي كعبه رفت و تا صبح دعا كرد. روز بعد ابرهه به لشگرش دستور داد تا به شهر حمله كنند؛ اما فيل ها تكان نخوردند. در اين هنگام مردم ديدند كه دسته ي بزرگي از پرندگان به سوي شهر مي آيند.
خورشيد كم كم خودش را از پشت كوه ها بالا كشيده بود. ناگهان عبدالله ديد ابر سياهي از سوي دريا پيدا شد. عبدالله خوب نگاه كرد. ابر سياه به سرعت به سوي شهر مكه مي آمد. عبدالله فهميد كه خبر تازه اي شده است. با خود گفت:« اين نبايد ابر باشد. انگار همه جاي آن بالا و پايين مي رود!» لكه ي بزرگ و سياه، نزديك تر شد. عبدالله فهميد كه اشتباه نكرده است. لكه ي سياه، پرندگان كوچكي بودند كه همه با هم داشتند پرواز مي كردند. عبدالله پارچه ي سفيدي را كه به سرش بسته بود از روي سر برداشت و در هوا چرخاند. سپس دستش را دور دهانش گذاشت و فرياد زد:« پدر! پدر! پرنده ها به اين سو مي آيند... مي آيند...» صداي او در كوه پيچيد و به گوش عبدالمطلب رسيد. عبدالمطلب با عجله برخاست و به پسرانش گفت:« زود باشيد. بايد به نزد عبدالله برويم.» و خودش به سوي قله ي كوه راه افتاد. ديگر چيزي نمانده بود كه ابر سياه به شهر برسد. عبدالمطلب چند قدم برمي داشت، سرش را بلند مي كرد و به آسمان نگاه مي كرد. ابر سياه هنوز بالاي سر او نرسيده بود و او درست نمي توانست آن ها را ببيند. عبدالمطلب پسرش را صدا زد و گفت:« عبدالله، درست نگاه كن. آيا آن ها همان ابرهاي هميشگي اند كه از سوي دريا مي آيند؟»
عبدالله فرياد زد و گفت:« نه پدر! آن ها ابر نيستند. انبوهي از پرندگان كوچك اند كه دارند كوچ مي كنند».
عبدالمطلب آهسته با خودش گفت:« كوچ! حالا كه وقت كوچ نيست!»
صداي عبدالله دوباره بلند شد:« پدر! چلچله، آن ها چلچله اند. مثل يك لشگر بزرگ به سوي ما مي آيند».
عبدالمطلب حالا ديگر بالاي كوه رسيده بود و داشت پرنده ها را نگاه مي كرد. پس از آن كه پرنده ها را خوب نگاه كرد با شوق و ذوق گفت:« ببينيد پرنده ها چه كار مي كنند. حالا كه وقت كوچ نيست. اميدوارم آن ها مأموران پروردگار بزرگ باشند. اگر به سوي كعبه آمدند و طواف كردند، ديگر شك نكنيد كه براي نابودي « ابرهه» آمده اند».
يكي از پسران عبدالمطلب خنديد و گفت:« پدر! چه مي گويي؟ اين پرندگان كوچك به جنگ فيل ها و سربازان خواهند رفت؟»
عبدالمطلب گفت:« خداي بزرگ هر كاري مي تواند انجام دهد».
پرندگان به شهر رسيدند و در برابر نگاه هاي شگفت زده ي پسران عبدالمطلب به سوي خانه ي كعبه رفتند و از همان بالا دور كعبه چرخيدند. عبدالمطلب خنديد و گفت:« نگفتم، نگفتم . اين ها مأمورند. اين ها مأموران كوچك خداي بزرگ اند». هنوز عبدالمطلب داشت حرف مي زد كه لشگر بزرگ پرندگان از هم باز شد و جلودارانِ آن ها به سوي سرزمين «مِني» پر كشيدند و رفتند.
در ميان لشگر ابرهه جنب و جوش تازه اي پديدار شده بود. سربازان فيل ها را رها كرده بودند و آماده مي شدند تا بدون فيل ها بروند. ناگهان يكي از سواران فرياد زد:« آن جا را ببينيد». و با دستش بالاي كوه هاي دوردست را نشان داد. همه ي سرها به سوي آسمان چرخيد.
- چه ابر سياه و بزرگي.
يكي گفت:« اين ابر چه قدر تند حركت مي كند.»
ديگري گفت: « اين كه ابر نيست. طوفان سياهي است كه گرد و غبار را به آسمان بالا برده است».
- طوفان! نه طوفان نيست. طوفان كه در آسمان نيست. طوفان روي زمين حركت مي كند.
- لشگر بزرگ ملخ هاست.
- پرنده اند. دسته هاي بزرگ پرندگان كه دارند كوچ مي كنند.
- كوچ؟ حالا كه فصل كوچ پرندگان نيست.
- انگار چلچله اند.
- چرا به سوي ما مي آيند؟
ابرهه و فرماندهان او نيز توجه شان جلب شده بود. همه ايستاده بودند و به آسمان مي نگريستند. گروهي هنوز گرم گفت و گو بودند كه دسته ي بي شمار پرندگان پهناي آسمان را پوشاندند. دشت زير پاي لشگريان در تاريكي فرو رفت و ناگهان باراني از سنگ ريزه بر سر آن ها باريدن گرفت.
صداي ناله ي سربازان با صداي بال پرندگان كوچك درهم آميخته بود. هر پرنده سه سنگ ريزه با خود آورده بود. يكي به منقار داشت و دو تا نيز در پنجه هاي كوچكش. هر سنگ كه رها مي شد درست به سرِ سربازي مي خورد و او را از پاي در مي آورد.
نظم و ترتيب سپاه بزرگ ابرهه برهم خورده بود. عده اي مي گريختند و گروهي زير دست و پا مي رفتند. ابرهه گيج و درمانده شده بود. در ميان سپاهش مي چرخيد و فرياد مي زد؛ اما هر لحظه فرياد هولناكي از سربازي برمي خاست و توي دلش را بيش تر خالي مي كرد. ناگهان درد شديدي در سرش حس كرد؛ گويي نيزه اي به مغز سرش فرو رفت و آن را شكافت! خودش را به گردن اسبش آويزان كرد و از معركه گريخت. چند نفر از فرماندهان و سربازان نيز با او هم راه شدند و از سرزميني كه مرگ و وحشت از آسمانش مي باريد گريختند.
بيابان پشت سرشان پر از مردگاني شده بود كه تا لحظه اي پيش همگي به ويراني و نابودي خانه ي مقدس خدا فكر مي كردند. ابرهه و هم راهان اندكش سرانجام با حالي زار و بيمار به يمن رسيدند؛ ولي ابرهه ديگر نه سپاهي داشت و نه ديگر پادشاه مقتدري بود كه مردم را مجبور مي كرد به كليساي او بروند. چند روز بعد نيز ابرهه در حالي كه هنوز لرز و وحشت در چهره ي او موج مي زد از دنيا رفت.
منبع: پوپك،‌ شماره 191.

محمدحسين رشيدي بازدید : 17 یکشنبه 03 دی 1391 نظرات (0)

چرا پوست گاو مي پرستيد ؟ ! 

تنها امام جماعت شيعه که در مسجدالحرام به اقامه ي نماز مي پرداخت ، مرحوم سيد شرف الدين صاحب کتاب شريف المراجعات است . 
علامه شرف الدين وقتي به مکه سفر کرد ، پادشاه حجاز مجلسي را ترتيب داد و از علماي تسنن براي مباحثه با ايشان دعوت نمود . 
هنگامي که سيد وارد مجلس شد ، قرآني را به شاه هديه داد . شاه قرآن را گرفت و بوسيد ، سيد به او گفت : تو مشرکي ! 
شاه پرسيد : چرا ؟ 
سيد گفت : براي اينکه شما جلد قرآن را که از چرم و پوست گاو است بوسيدي ، پس شما گاوپرستي ! 
شاه گفت : منظور من محتواي قرآن بود و قصد ديگري نداشتم . 
سيد فرمود : پس چرا ما را به دليل بوسيدن ضريح پيامبر مشرک مي دانيد ؟! 
کلاس قرآن را دوست دارم ! 
در حالي که سرش به طرف پايين متمايل بود و با گوشه چادرش بازي مي کرد ، زير چشمي من و مادرش را زير نظر داشت . 
به مادرش گفتم : شنيده ام ديگر نمي خواهي آرزو را به کلاس قرآن ( روخواني ) بياوري ؟ چرا ؟ 
گفت : درسته ، آخر غير از اينکه حروف کوتاه را قاطي کرده ، حروف الفبا را هم با هم اشتباه مي کند . 
گفتم : پس حتماً با مربي اش مشورت کن . بعد پرسيدم : خودش چي ؟ دوست دارد بيايد کلاس ؟ 
خنده اي کرد و به آرامي در گوشم گفت : اصلاً به خاطر خودش مي آورمش .ديشب متوجه شدم گوشه دنجي را پيدا کرده و دستانش را به دعا بلند کرده و مي گويد : خدايا IQ منو بالا ببر تا بتونم به کلاس قرآن برم !
آرزو يکي از شکوفه هاي قرآني است که فقط پنج سال دارد .
منبع: ماهنامه قرآني ،آموزشي نسيم وحي،شماره 8 /س

محمدحسين رشيدي بازدید : 21 شنبه 02 دی 1391 نظرات (0)


دکتر والريا پوروخوا ، متولد مسکو است و به گفته ي خودش ، يکي از اشراف زادگان روسي به شمار مي آيد . تحصيلات عاليه اش را در مسکو در دو رشته ي فلسفه و زبان شناسي گذرانده است . او مترجم قرآن به زبان روسي است و يکي از معدود بانوان مسلماني است که قرآن را ترجمه کرده است . 
دکتر خوا ، از دين مسيح به اسلام گرويد و وقتي از دليل مسلمان شدن او پرسيده شد ، گفت : من به خاطر قرآن مسلمان شدم . قرآن را مطالعه کردم ، در آن دقيق شدم و عميقاً تفکر کردم و ديدم دين ما ، دين يهود و همه اديان الهي ، محدود به زماني خاص بوده اند . اين در حالي است که پيامبران اين اديان ، وعده و مژده ديني ماندگار و جاودانه را داده اند . وقتي درباره دين اسلام و قرآن تحقيق و مطالعه کردم ، با اطمينان قلبي ، اسلام را به عنوان تنها دين ماندگار پذيرفتم و مسلمان شدم . 
او تحصيلات دانشگاهي خود را نيز در اين امر مؤثر مي داند و معتقد است که تحصيلاتش در زمينه فلسفه و زبان شناسي ، او را براي فهم و درکي عميق تر از قرآن ياري داده است . 
از او سؤال شد :چه شد که تصميم گرفتيد قرآن را ترجمه کنيد ؟ گفت : قرآن ، قبل از انقلاب روسيه ، بارها و بارها توسط غير مسلمانان ، به زبان روسي ترجمه شده بود ؛ ولي هيچ کدام مورد تأييد نبودند ؛ چون همگي با ديدگاه مسيحيت به قرآن نگاه کرده بودند . من وقتي مسلمان شدم ، احساس کردم وظيفه و رسالتي دارم تا اين کار را به طور دقيق و درست انجام دهم . دوازده سال از عمر خود را بي وقفه در اين زمينه کار کردم و خوشبختانه موفق شدم ترجمه اي ارائه دهم که هم با استقبال جامعه روسيه و هم با تأييد علماي اسلام رو به رو شود و از اين جهت خدا را بسيار شاکر و ممنونم . 
در مورد استقبال مردم روسيه از اين اثر مي گويد : مسيحيان به صورت بسيار جالبي با آن برخورد کردند و دوست داشتند آن را مطالعه کنند ؛ چون مردم روسيه خيلي باهوش هستند . زبان روسي ، زباني شيواست که مي تواند مفاهيم بلند قرآني را به شکل زيبايي بيان کند و اين ، براي آنها جذابيت داشت . در ضمن چون خانواده ما يکي از خانواده هاي معروف روسيه است ، بنابراين براي هموطنانم جالب بود که بدانند چطور يک اشراف زاده روسي از مسيحيت به اسلام گرايش پيدا کرده و قرآن را با عشق ترجمه کرده است . 
در بين گفتگو بدون اينکه از او سؤال شود، گفت :کشور زيبايي داريد و نمايشگاه قرآن در ايران ، يکي از باشکوه ترين و زيباترين برنامه هايي است که من در زمينه قرآن در تمام دنيا ديده ام . من واقعاً خوشحالم که به اين نمايشگاه دعوت شده ام . 
منبع:ماهنامه قرآني ،آموزشي نسيم وحي،شماره 8 /س

محمدحسين رشيدي بازدید : 14 جمعه 01 دی 1391 نظرات (0)

هوالرحيم
يا قوم لا اسئلکم عليه ما لا ان اجري الا علي الله (سوره هود 290) 
اي قوم! الله را بپرستيد من براي رسالت خود از شما چيزي نمي خواهم. خداوند بهترين بخشندگان است مزد مرا تنها او خواهد داد. 

دل هاي مرم رو به تاريکي و سياهي رفته بود. گويي شيطان جايي براي تابش نور ايمان در دلشان باقي نگذاشته بود. فساد قوم نوح را هر روز بيشتر از روز پيشين به کام خود مي کشيد. نوح با زباني گويا و دلي بردبار و انديشه اي محکم و منطقي قوم خويش را هدايت مي کرد. او اميدوار بود که روزي چشم هاي کافران بينا شود و راه نور را از ظلمت باز شناسد. 
مسکينان و مستضعفاني چند، دعوت نوح را اجابت کردند و به او پيوستند اما مال اندوزان و دنيا دوستان که پيوستن به حق و حقيقت را برابر با از دست دادن دارايي و منافع خويش مي پنداشتند، نوح را از خود مي راندند و کذب وجود خود را به حقيقت گفتار نوح نسبت مي دادند. و گاه بر پستي روحشان با جملات استهزا آميز مي افزودند و به نوح مي گفتند: 
اي نوح تو مانند ما بشري بيش نيستي و همراهان تو پست ترين مردمانند. تو و پيروانت برتري بر ما نداريد و همگي دروغگوييد. 
نوح را هم قوم در انکار شد
نيز بر عاد و ثمود اين کار شد 
هر که بر پيغمبري منکر شود
بر همه پيغمبران منکر بود 
نوح در پاسخ مي فرمود:

اي مردم من فرشته نيستم و ادعاي دانستن علم غيب هم نکرده ام. آنچه موظفم به شما ابلاغ کنم اين است که به خداوند يکتا ايمان بياوريد و نيکي و پاکي و اخلاق خوب را سرلوحه رفتار خود قرار دهيد. 
و باز کافران کوردل پاسخ مي دادند:
اين نوح! اگر دنبال رستگاري و هدايت مايي بايد به ما بيانديشي نه اين گروه فقير و ناچيز که دور تو جمع شده اند. تحمل آنان براي ما غيرممکن است. 
نوح با بردباري و شکيبايي به خداوند خود پناه مي برد و براي هدايت کافران دعا مي کرد و از تنها ياري دهنده کافران دعا مي کرد و از تنها ياري دهنده بشر مي خواست تا به پيروان راستين حق کمک کند. 
آزارها و ريشخندها و اذيت هاي کافران تمامي نداشت. با اين حال نوح سال هاي سال به ارشاد قوم خود مي پرداخت و آنان را به سوي خداوند يگانه دعوت مي کرد اما بي شرمي و گستاخي قوم روز به روز، بيشتر مي شد، تا آن جا که در يکي از روزها، گروهي از کافران به سوي نوح آمدند و به او گفتند: اي نوح ما ديگر نمي خواهيم تو ارشادمان کني. ما از حرف ها و دلايل تو خسته شده ايم. ديگر درباره خدايت با ما حرف نزن... 
نوح از سخنان آنان برآشفت و فرمود:

 

به ادامه مطلب برويد ...

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 18
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 23
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 22
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 22
  • بازدید ماه : 22
  • بازدید سال : 173
  • بازدید کلی : 2,799