loading...
داستان هاي قرآن
محمدحسين رشيدي بازدید : 24 شنبه 09 دی 1391 نظرات (0)

داستان حضرت ایوب(ع) چه نکات آموزنده‌ای در بر دارد؟


با این که مجموع سرگذشت حضرت ایوب(علیه‌السلام) تنها در آیات 41ـ44 سوره «صلی الله علیه و آ له» آمده، اما همین مقدار که قرآن بیان داشته الهام بخش حقایق مهمی است ; که مختصراً بیان خواهد شد:
الف: آزمون الهی آنقدر وسیع و گسترده است که حتی انبیاء بزرگ با شدیدترین و سخت‌ترین آزمایش‌ها آزموده می‌شوند، چرا که طبیعت زندگی این جهان، بر این اساس گذارده شده، و اصولاً بدون آزمایش‌های سخت، استعدادهای نهفته انسان‌ها شکوفا نمی‌شود.
ب: «فرج بعد از شدت» نکته دیگری است که در این ماجرا نهفته است، هنگامی که امواج حوادث و بلا از هر سو انسان را در فشار قرار می‌دهد، نه تنها نباید مأیوس و ناامید گشت، بلکه باید آن را نشانه و مقدمه‌ای بر گشوده شدن درهای رحمت الهی دانست، چنان که امیر مؤمنان علی(علیه‌السلام) می‌فرماید: «هنگامی که سختی‌ها به اوج خود می‌رسد فرج نزدیک است، و هنگامی که حلقه‌های بلا تنگ‌تر می‌شود، راحتی و آسودگی فرا می‌رسد».
ج: از این ماجرا به خوبی بعضی از فلسفه‌های بلاها و حوادث سخت زندگی روشن می‌شود، و به آن‌ها که وجود آفات و بلاها را ماده نقضی بر ضد «برهان نظم» در بحث توحید می‌شمرند، پاسخ می‌دهد، که وجود این حوادث سخت، گاه در زندگی انسان‌ها از پیامبران بزرگ خدا گرفته، تا افراد عادی، یک ضرورت است، ضرورت امتحان و آزمایش و شکوفا شدن استعدادهای نهفته، و بالاخره، تکامل وجود انسان. لذا در بعضی از روایات اسلامی از امام صادق(علیه‌السلام) آمده است: «بیش از همه مردم، پیامبران الهی گرفتار حوادث سخت می‌شوند، سپس، کسانی که پشت سر آن‌ها قرار دارند به تناسب شخصیت و مقامشان».
و نیز از همان امام بزرگوار(علیه‌السلام) نقل شده که فرمود: «در بهشت مقامی هست که هیچ کس به آن نمی‌رسد، مگر در پرتو ابتلائات و گرفتاری‌هائی که پیدا می‌کند».
د: این ماجرا درس شکیبایی به همه مؤمنان راستین، در تمام طول زندگی می‌دهد، همان صبر و شکیبایی که سرانجامش پیروزی در تمام زمینه‌هاست، و نتیجه‌اش داشتن «مقام محمود» و «منزلت والا» در پیشگاه پروردگار است.
ه : آزمونی که برای یک انسان پیش می‌آید، در عین حال آزمونی است برای دوستان و اطرافیان او، تا میزان صداقت و دوستی آن‌ها، به محک زده شود که تا چه حد وفادارند، ایوب(علیه‌السلام)، هنگامی که اموال، ثروت و سلامت خود را از دست داد، دوستانش نیز خسته و پراکنده شدند، و دوستان و دشمنان زبان به شماتت و ملامت گشودند، و بهتر از هر زمان، خود را نشان دادند، و دیدیم که رنج ایوب(علیه‌السلام) از زبان آن‌ها بیش از هر رنج دیگر بود؛ چرا که طبق مثل معروف، «زخم‌های نیزه و شمشیر التیام می‌یابد، ولی زخمی که زبان بر دل می‌زند التیام پذیر نیست».
و: دوستان خدا کسانی نیستند که تنها به هنگام روی آوردن نعمت، به یاد او باشند، دوستان واقعی کسانی هستند که در «سراء» و «ضراء» در بلا و نعمت، در بیماری و عافیت، و در فقر و غنا، به یاد او باشند، و دگرگونی‌های زندگی مادی، ایمان و افکار آن‌ها را دگرگون نسازد.
امیر مؤمنان علی(علیه‌السلام) در آن «خطبه غرا» و پرشوری که در اوصاف پرهیزگاران برای دوست باصفایش «همّام» بیان کرد، و بیش از یکصد صفت را برای متقین برشمرد، یکی از اوصاف مهمشان را این می‌شمرد: «روح آن‌ها به هنگام بلا همانند حالت آسایش و آرامش است».
ز: این ماجرا بار دیگر این حقیقت را تأکید می‌کند: نه از دست رفتن امکانات مادی و روی آوردن مصائب و مشکلات و فقر، دلیل بر بی‌لطفی خداوند نسبت به انسان است، و نه داشتن امکانات مادی دلیل بر دوری از ساحت قرب پروردگار، بلکه انسان می‌تواند با داشتن همه این امکانات بنده خاص او باشد، مشروط بر این که اسیر مال و مقام و فرزند نگردد، و با از دست دادن آن، زمام صبر از دست ندهد .

 

منبع:سایت آیت الله مکارم شیرازی

محمدحسين رشيدي بازدید : 17 شنبه 09 دی 1391 نظرات (0)

نويسنده: جواد پور عبدالهي
 
يکي از پيامبران اولواالعزم و بزرگ، حضرت عيسي (ع) است که نام مبارکش در قرآن 25 ‏بار به عنوان عيسي، و13بار به عنوان مسيح آمده است، واژه عيسي ترجمه عربي کلمه «يشوع» ‏است که به معني نجات دهنده مي باشد.
او 2010 سال قبل در سرزمين کوفه در کنار رود فرات چشم به جهان گشود.[1] و به گفته بعضي او در دهکده ناصره يا بيت المقدس در عصر سلطنت فرهاد پنجم يکي از شاهان اشکاني متولّد گرديد.
‏ولادت او به طور معجزه به اذن خدا، بدون پدر رخ داد. مادرش حضرت مريم (عليهاالسلام) دختر عمران از بانوان فرزانه و از شخصيتهاي برجسته و پارسا و عابد بني اسرائيل به شمار مي آمد.
‏نام مريم (عليهاالسلام) در قرآن 34 بار آمده، و يک سوره قرآن (سوره نوزدهم) به نام مريم است، که از آيه 16 تا آيه 36 ‏به ماجراي ولادت حضرت عيسي (ع) و سخن گفتن او در گهواره، و بخشي از زندگي او و چگونگي دعوتش مي پردازد.
‏قبل از آن که عيسي (ع) متولد شود، فرشتگان از جانب خداوند مريم (عليهاالسلا‏م) را به تولد او مژده دادند و شخصيت عيسي (ع) را معرّفي کردند، چنان که در آيه 45 سوره آل عمران مي خوانيم:

 

به ادامه مطلب برويد ....

محمدحسين رشيدي بازدید : 17 جمعه 08 دی 1391 نظرات (0)

نويسنده: احمد صادقي اردستاني




 
کاروانهاي کوچک و بزرگي، که روزها و شبها از شهرهاي مختلف فرسنگها راه را پيموده بودند، خسته و کوفته به شهر وارد مي شدند، تا پس از استراحت اندکي روانه مقصد اصلي شوند. افراد کاروانها را، زنان و مردان متفاوتي از لحاظ رنگ و نژاد تشکيل مي دادند امّا در يک ويژگي، که همه سپيدپوش بودند، آنان را مانند امواج خروشان دريايي به حرکت درآورده بود.
(إن اول بيت وضع للنّاس...) (سوره آل عمران، آيه96) برق در چشم ها موج مي زد، و شيفتگي و دلدادگي فوق العاده اي، آنان را چون پروانگان سبکبال، آماده پرواز و اوج مي کرد، آنان مانند گمشدگاني بودند، که پس از سالها آوارگي، خانه خويش را يافته بودند. و با شتاب مي خواستند بدان وارد شوند و آرامش يابند.
مسجدالحرام، مملو از مردان و زنان مؤمن بود، گروهي طواف خانه خدا مي کردند، گروهي نماز مي خواندند و راز و نياز مي کردند و برخي هم در برابر جلوه عظمت پروردگار عالم، که بندگان خود را بدان مکان مقدّس فرا خوانده بود، مبهوت گشته و به تماشا ايستاده بودند، راستي چه لذّتي دارد، به خصوص براي آنان، که سالها مزه لذت عبادت و بندگي را چشيده و شوق ديدار داشته اند، امّا براي کساني که در وادي ديگري بوده و چنين لذّتي را نچشيده اند و براي اوّلين بار است که چنين زيبايي و لذّتي، وصف ناپذير را مشاهده مي کنند، شکوه و عظمت ديگري دارد.
زکريا فرزند ابراهيم، که از کوفه به مکه مشرف شده بود، از جمله اين افراد بود، يعني زکرياي جوان، تازه از آئين مسيحيت روي گردانده و به آغوش گرم و پرمحبت اسلام پناه آورده بود و اکنون براي زيارت خانه خدا به مسجدالحرام وارد شده بود.
زکريا، قبل از انجام حج، در مدينه به حضور امام صادق(ع) رسيده بود، تا احکام و مناسک حج را بياموزد و راهنمايي هاي لازم را از او فرا گيرد. آن گاه که امام(ع) از او راز جاذبه اسلام و علت مسلمان شدن او را پرسيد، وي پاسخ داد: من تحت تأثير قرآن کريم قرار گرفتم، به خصوص آن جا که خداوند به پيامبر خود مي فرمايد:
(ما کنتَ تدري ما الکتاب و لا الايمان ولکن جعلناه نورا...) (سوره شوري، آيه 52)؛ تو، نه مي دانستي کتاب چيست؟ و نه ايمان کدام است؟ ولي ما آن را نوري قرار داديم، که هرکس از بندگان خود را بخواهيم، به وسيله آن هدايت مي کنيم و بدون ترديد. تو او را به راهي راست هدايت مي کني»
آري، من تحت تأثير اين آيه قرآن قرار گرفتم، زيرا پيامبري، که هيچ مکتب و مدرسه اي نديده و چنين آئين کاملي را آورده، بدونارتباط با خدا و مبدأ جهان هستي، نمي تواند اين گونه درستي و عظمت و حقانيت داشته باشد.
امام صدق(ع) با ديدن، چنين بينش و بصيرت و دليل و برهان و منطقي، درباره زکرياي جوان دعا کرد و سه مرتبه فرمود: خدايا! خودت راهنماي او باش.
سپس فرمود: فرزندم! اکنون اگر سؤال داريمطرح کن.
جوان، که تازه از مسيحيت به اسلام واردشده بود و بايد نخست وظايف ابتدايي خود را بياموزد، پرسيد: پدر، مادر، همه قوم و خويشان من مسيحي هستند، مادرم نيز نابينا مي باشد و من ناچار بايد با آنان ارتباط ومعاشرت داشته باشم و هم غذا شوم، با اين وضع تکليف من با آنان چگونه بايد باشد؟!
امام صادق(ع) فرمود: آيا آنان گوشت خوک هم مي خورند؟
جوان پاسخ داد: نه، حتّي به گوشت خوک دست هم نمي زنند.
امام صادق(ع) فرمود: معاشرت و هم غذا شدن تو با آنان ايرادي ندارد، بلکه تا مي تواني به مادرت تا زنده است خدمت کن و مراقب باش و آن گاه هم که فوت کرد، خود عهده دار تجهيز و تدفين او باش.
ضمناً از ملاقات خود با من- به خاطر احساس ناامني از سوي حکومت و احياناً ديگران- با کسي حرفي نزن و آن را پوشيده دار، من هم ان شاءالله به مکه خواهم آمد و در سرزمين «مني» همديگر را ملاقات خواهيم کرد.
روز دهم ذي حجه، يعني عيد قربان فرا رسيد و حاجيان اعمال سه گانه: رمي جمرات، قرباني و سر تراشيدن و تقصير خود را انجام داده اند و از فرصت استفاده نموده، براي سؤال و پرس و جوي مسائل و احکام به سوي امام صادق (ع) مي شتافتند تا به دانش و دانايي خويش بيفزايند.
زکريا مي گويد: من هم به سوي امام صادق(ع) شتافتم، ازدحام عجيبي بود، افراد مانند کودکاني که دور معلّم خود را مي گيرند و پي در پي، سؤال مي کنند، از امام (ع) سؤال مي کردند و جواب مي شنيدند.
روزهاي حج به پايان رسيد و حاجيان هر يک با کوله باري از معرفت و معنويت و نورانيت و تحوّل فکري و رفتاري، به شهر و ديار خويش بازگشتند، زکريا هم به شهر خود «کوفه» بازگشت و پيوسته سفارش امام صادق (ع) را به خاطر مي آورد.
زکريا، با همه وجود خويش با مهرباني به خدمتگزاري مادر پير نابينا پرداخت، با دست خود غذا در دهان او مي گذاشت، لباسهاي او را مي شست، سر او را تميز مي کرد، که حشرات لانه نگذارند و بالاخره از هيچ گونه احترام و خدمتگزاري نسبت به او کوتاهي و دريغ نمي کرد.
مادر مسيحي، که از رفتار فوق العاده و مهربانانه وار تازه مسلمان شده از مکه برگشته شگفت زده شده بود، يک روز گفت: پسر جان! آن روز که با من هم دين و مذهب بودي، اين قدر با ادب و مهربان نبودي! چه شده، که اکنون با وجود اين که من و تو از لحاظ عقيده و دين با هم اختلاف داريم، تو بيش از گذشته به من احسان و مهرباني مي کني؟
زکريا گفت: مادر جان! مردي از فرزندان پيامبر ما، چنين سفارشي را به من کرذه است. مادر گفت: خود آن مرد پيغمبر نيست؟!
زکريا جواب داد: نه؛ او پيغمبر نيست، بلکه فرزند پيغمبر است.
مادر ادامه داد: فرزندم! گمان مي کنم او پيامبر باشد، زيرا اين گونه دستورها و سفارش ها، جز از ناحيه پيامبران، از کس ديگري بيان نخواهد شد.
زکريا پاسخ داد: نه مادر، مطمئن باش او پيامبر نيست، بلکه پس از پيغمبر ما، پيامبر ديگري به جهان نخواهد آمد، زيرا که او خاتم پيامبران است و کسي که به من سفارش کرد تا با تو مهربان باشم، يکي از فرزندان اوست. مادر پير، پس از اين گفت و گو اعتراف کرد: پسر جان! دين تو، دين بسيار خوبي است، بلکه بهترين دين ها مي باشد. تقاضا مي کنم مرا راهنمايي کن، تا به دين تو درايم.
زکرياي جوان، با نهايت ميل و خوشحالي شيوه مسلمان شدن را به مادر توضيح داد و آن زن با شهادت به يگانگي خدا و نبوّت پيامبر(ص) مسلمان شد.
آن گاه جوان، آداب و احکام نماز را به مادر نابينايش آموزش داد، وي نماز ظهر، عصر، مغرب و عشا را خواند و سپس او را در بستر خواب گذاشت.
آن زن فرتوت روزهاي آخر عمر خويش را مي گذرانيد، در پايان شب بيمار گرديد و آثار مرگ در چهره او نمايان شد، آن گاه، فرزند خويش را نزد خود فرا خواند و گفت: پسرم! يک بار ديگر آن چه را درباره اسلام به من آموزش دادي برايم تکرار کن تا بر آن استوارتر بمانم.
زکريا، عقايد اسلامي را براي مادر تکرار کرد. مادرش در حالي که همان روزها به وسيله رفتار سازنده فرزند تازه مسلمان شده اش با پذيرش اسلام نجات يافته بود، جان به جانآفرين تسليم نمود.
صبح روز بعد، مسلماناني که از درگذشت آن زن تازه باخبر شده بودند، براي غسل و تشييع او حضور يافتند، ولي زکرياي جوان خود بر جسد مادر نماز خواند و با دست خود او را به خاک سپرد.(1) تا علاوه بر پاداش هدايت مادر پير به اسلام، مزد و پاداش بيشتر احسان و نيکي به مادر نابينا را نيز دريافت دارد.
پي نوشت ها :
 
1- برگرفته شده از: کافي، ج2، ص 161، مشکاه الانوار، ص 160، مستدرک الوسائل، ج15، ص 211.
 

منبع:‌ نشريه بشارت شماره 76.

محمدحسين رشيدي بازدید : 18 چهارشنبه 06 دی 1391 نظرات (0)

برادر و همراه موسي. نام هارون(هارون بن عمران) بيست و دو بار در قرآن آمده است. به او شأني پيامبرگونه، همرديف موسي، عطا شده است، چرا که او فرقان را دريافت کرده بود (9-48: 21 رجوع کنيد به 53: 19، 122: 7، 45: 23، 20- 114: 37، و 70: 20 و 48: 26 که عبارت «ما به خداي موسي و هارون ايمان داريم» را نيز در خود دارد)، و در کنار تعداد ديگري از پيامبران جاي دارد. (163: 4، 84: 6) هنگامي که به موسي فرمان داده شد تا به نزد فرعون برود، موسي از خداوند تقاضا کرد که هارون را وزير او قرار دهد (35: 25، 75: 10، 36- 29: 20، 13: 26، 35: 28). موسي همچنين از خدا تقاضا کرد تا اجازه دهد هارون سخنگوي او باشد؛ زيرا هارون بسيار زبان آور بود (5- 34: 28). صورت نام «هارون» در شعر عربي اوليه نيز شناخته شده بوده و از زبان عبري، احتمالاً از طريق زبان سراياني وارد زبان عربي شده است. در قرآن، هارون در ماجراي پرستش گوساله طلا بسيار مورد توجه قرار مي گيرد. اين واقعه دوبار در قرآن ذکر شده است. در روايت نخست (57- 148: 7)، داستان همانند سفر خروج بازگو مي شود که خشم موسي نسبت به هارون کاملا آشکار است هرچند نقش او در اين واقعه به قدر يک تماشاچي محدود بوده است. اما در روايت دوم، (98- 83: 20) يک نفر سامري به عنوان وسوسه کننده قوم اسرائيل معرفي مي شود. او مردم را مجبور مي کند تا زيورآلات خود را در آتش بيفکنند و او از آن گوساله اي مي سازد علي رغم نصايح هارون، باز مردم آن را پرستش مي کنند. در اين جا هم، خشم موسي نسبت به هارون، کاملاً آشکار است. بنابراين، مي توان گفت: که قرآن در کاستن از بار ملامت هارون با تغيير کتب مقدس يهود(midrash) هم عقيده است هرچند که اين بي گناهي، همانند تفاسير يهودي به جايگاه هارون به عنوان کاهن اعظم ارتباطي ندارد، ايده اي است که در قرآن ذکر نشده است. در روايات اسلامي گذشته توجه زيادي به مرگ هارون معطوف شده است. وقتي هارون مرد، مردم موسي را به قتل او متهم کردند اما فرشتگاني ظاهر شدند (يا ديگر مداخلات الهي صورت گرفت) تا سوءظن آنان برطرف گردد. بنابر قصه هاي اسلامي، به هنگام مرگ موسي نيز، اتهام مشابهي به يوشع نسبت داده شد. مسأله مربوط به هارون که از صدر اسلام موضوع مناقشات فراوان بوده، آيه 28 سوره 19 است که در آن، مريم مادر عيسي «خواهر هارون» خوانده شده است. (همچنين به آيه 35 سوره 3 رجوع کنيد «زني از عمران» و آيه 12 سوره 66، «مريم، دختردعمران، که پاکدامني خود را حفظ نمود». مثلا در کتاب صحيح، کتاب الادب مسلم، حديثي از مغيره بن شعبه (وفات 50 /670) آمده است که نشان مي دهد ماهيت مجادله آميز اتهام وجود «خطا» در قرآن، از همان ابتداي روابط مسلمانان با مسيحيان بوده است. المغيره مي گويد: «وقتي به نجران آمدم، مسيحيان از من پرسيدند: شما در قرآن مي گوييد «اي خواهر هارون»، در حالي که موسي مدتها قبل از مسيح به دنيا آمده بود. هنگامي که به نزد پيامبر خدا بازگشتم؛ نظر او را در اين رابطه جويا شدم و ايشان فرمودند: مردم عادت داشتند که نام پيامبران و [ديگر] اشخاص ديني پيشين را [براي ناميدن فرزندان خود] به کار ببرند.» مطابق روايتي در انجيل، هارون خواهري به نام مريم داشت (که بنابر سفر خروج 7- 4: 2 در لابلاي نيزار مواظب موساي نوزاد بود، به نام او را در سفر خروج در 1- 20: 15 مراجعه کنيد) البته او «مريم»، مادر عيسي نبود و احاديث اسلامي هم هيچگاه چنين فرض نکرده اند. مثلا طبري (وفات 310 /923) در صحبت از مريم مي گويد که مردم در مراجعه با فرزند او چنين گفتند: اي خواهر هارون، پدرت مرد شروري نبود و مادرت نيز دامني پاک داشت، پس اي خواهر هارون، چرا به چنين وضعي دچار شدي؟ «طبري اين موضوع را چنين توضيح مي دهد: [مريم] از نسل هارون، برادر موسي بود و اين عبارت به اين مي ماند که بگويم اي برادر فلان و بهمان قبيله «که حاکي از يک نوه رابطه فاميلي است [و نه ضرورتاً همان رابطه اي که ذکر شده است]. (تاريخ، جلد اول 734، ام. پرلمان (ترجمه)، History، جلد چهارم، 120). ديگر مفسران عقيده دارند که هارون مورد اشاره در اين آيه، برادر نسبتاً ناشناس مريم، مادر عيسي و اليزابت، مادر يحيي تعميدکننده است که از طريق پدر خويش، عمران بن متثان(matthan) با يکديگر نسبت داشتند. (رجوع کنيد به بيضاوي، انوار ذيل آيه هاي 31- 30 آل عمران). آندرو ريپين منبع:‌ نشريه بشارت شماره 76.

محمدحسين رشيدي بازدید : 19 دوشنبه 04 دی 1391 نظرات (0)

فيل سواران به فرماندهي « ابرهه» به شهر مكه آمدند. آن ها مي خواستند خانه ي كعبه را خراب كنند تا ديگر مردم به زيارت آن جا نروند. حضرت عبدالمطلب به ديدار ابرهه كه پادشاه يمن بود رفت. ابرهه از عبدالمطلب خوشش آمد. ابرهه در دل گفت هرچه اين پيرمرد بگويد انجام مي دهم؛ اما عبدالمطلب به جاي اين كه از او بخواهد به شهر حمله نكند، گفت شتران مرا بده. ابرهه خيلي تعجب كرد؛ اما عبدالمطلب گفت خانه ي كعبه خدايي دارد. عبدالمطلب به شهر برگشت. مردم را خبر كرد و دستور داد به كوه ها بروند. خودش نيز كنار خانه ي كعبه رفت و تا صبح دعا كرد. روز بعد ابرهه به لشگرش دستور داد تا به شهر حمله كنند؛ اما فيل ها تكان نخوردند. در اين هنگام مردم ديدند كه دسته ي بزرگي از پرندگان به سوي شهر مي آيند.
خورشيد كم كم خودش را از پشت كوه ها بالا كشيده بود. ناگهان عبدالله ديد ابر سياهي از سوي دريا پيدا شد. عبدالله خوب نگاه كرد. ابر سياه به سرعت به سوي شهر مكه مي آمد. عبدالله فهميد كه خبر تازه اي شده است. با خود گفت:« اين نبايد ابر باشد. انگار همه جاي آن بالا و پايين مي رود!» لكه ي بزرگ و سياه، نزديك تر شد. عبدالله فهميد كه اشتباه نكرده است. لكه ي سياه، پرندگان كوچكي بودند كه همه با هم داشتند پرواز مي كردند. عبدالله پارچه ي سفيدي را كه به سرش بسته بود از روي سر برداشت و در هوا چرخاند. سپس دستش را دور دهانش گذاشت و فرياد زد:« پدر! پدر! پرنده ها به اين سو مي آيند... مي آيند...» صداي او در كوه پيچيد و به گوش عبدالمطلب رسيد. عبدالمطلب با عجله برخاست و به پسرانش گفت:« زود باشيد. بايد به نزد عبدالله برويم.» و خودش به سوي قله ي كوه راه افتاد. ديگر چيزي نمانده بود كه ابر سياه به شهر برسد. عبدالمطلب چند قدم برمي داشت، سرش را بلند مي كرد و به آسمان نگاه مي كرد. ابر سياه هنوز بالاي سر او نرسيده بود و او درست نمي توانست آن ها را ببيند. عبدالمطلب پسرش را صدا زد و گفت:« عبدالله، درست نگاه كن. آيا آن ها همان ابرهاي هميشگي اند كه از سوي دريا مي آيند؟»
عبدالله فرياد زد و گفت:« نه پدر! آن ها ابر نيستند. انبوهي از پرندگان كوچك اند كه دارند كوچ مي كنند».
عبدالمطلب آهسته با خودش گفت:« كوچ! حالا كه وقت كوچ نيست!»
صداي عبدالله دوباره بلند شد:« پدر! چلچله، آن ها چلچله اند. مثل يك لشگر بزرگ به سوي ما مي آيند».
عبدالمطلب حالا ديگر بالاي كوه رسيده بود و داشت پرنده ها را نگاه مي كرد. پس از آن كه پرنده ها را خوب نگاه كرد با شوق و ذوق گفت:« ببينيد پرنده ها چه كار مي كنند. حالا كه وقت كوچ نيست. اميدوارم آن ها مأموران پروردگار بزرگ باشند. اگر به سوي كعبه آمدند و طواف كردند، ديگر شك نكنيد كه براي نابودي « ابرهه» آمده اند».
يكي از پسران عبدالمطلب خنديد و گفت:« پدر! چه مي گويي؟ اين پرندگان كوچك به جنگ فيل ها و سربازان خواهند رفت؟»
عبدالمطلب گفت:« خداي بزرگ هر كاري مي تواند انجام دهد».
پرندگان به شهر رسيدند و در برابر نگاه هاي شگفت زده ي پسران عبدالمطلب به سوي خانه ي كعبه رفتند و از همان بالا دور كعبه چرخيدند. عبدالمطلب خنديد و گفت:« نگفتم، نگفتم . اين ها مأمورند. اين ها مأموران كوچك خداي بزرگ اند». هنوز عبدالمطلب داشت حرف مي زد كه لشگر بزرگ پرندگان از هم باز شد و جلودارانِ آن ها به سوي سرزمين «مِني» پر كشيدند و رفتند.
در ميان لشگر ابرهه جنب و جوش تازه اي پديدار شده بود. سربازان فيل ها را رها كرده بودند و آماده مي شدند تا بدون فيل ها بروند. ناگهان يكي از سواران فرياد زد:« آن جا را ببينيد». و با دستش بالاي كوه هاي دوردست را نشان داد. همه ي سرها به سوي آسمان چرخيد.
- چه ابر سياه و بزرگي.
يكي گفت:« اين ابر چه قدر تند حركت مي كند.»
ديگري گفت: « اين كه ابر نيست. طوفان سياهي است كه گرد و غبار را به آسمان بالا برده است».
- طوفان! نه طوفان نيست. طوفان كه در آسمان نيست. طوفان روي زمين حركت مي كند.
- لشگر بزرگ ملخ هاست.
- پرنده اند. دسته هاي بزرگ پرندگان كه دارند كوچ مي كنند.
- كوچ؟ حالا كه فصل كوچ پرندگان نيست.
- انگار چلچله اند.
- چرا به سوي ما مي آيند؟
ابرهه و فرماندهان او نيز توجه شان جلب شده بود. همه ايستاده بودند و به آسمان مي نگريستند. گروهي هنوز گرم گفت و گو بودند كه دسته ي بي شمار پرندگان پهناي آسمان را پوشاندند. دشت زير پاي لشگريان در تاريكي فرو رفت و ناگهان باراني از سنگ ريزه بر سر آن ها باريدن گرفت.
صداي ناله ي سربازان با صداي بال پرندگان كوچك درهم آميخته بود. هر پرنده سه سنگ ريزه با خود آورده بود. يكي به منقار داشت و دو تا نيز در پنجه هاي كوچكش. هر سنگ كه رها مي شد درست به سرِ سربازي مي خورد و او را از پاي در مي آورد.
نظم و ترتيب سپاه بزرگ ابرهه برهم خورده بود. عده اي مي گريختند و گروهي زير دست و پا مي رفتند. ابرهه گيج و درمانده شده بود. در ميان سپاهش مي چرخيد و فرياد مي زد؛ اما هر لحظه فرياد هولناكي از سربازي برمي خاست و توي دلش را بيش تر خالي مي كرد. ناگهان درد شديدي در سرش حس كرد؛ گويي نيزه اي به مغز سرش فرو رفت و آن را شكافت! خودش را به گردن اسبش آويزان كرد و از معركه گريخت. چند نفر از فرماندهان و سربازان نيز با او هم راه شدند و از سرزميني كه مرگ و وحشت از آسمانش مي باريد گريختند.
بيابان پشت سرشان پر از مردگاني شده بود كه تا لحظه اي پيش همگي به ويراني و نابودي خانه ي مقدس خدا فكر مي كردند. ابرهه و هم راهان اندكش سرانجام با حالي زار و بيمار به يمن رسيدند؛ ولي ابرهه ديگر نه سپاهي داشت و نه ديگر پادشاه مقتدري بود كه مردم را مجبور مي كرد به كليساي او بروند. چند روز بعد نيز ابرهه در حالي كه هنوز لرز و وحشت در چهره ي او موج مي زد از دنيا رفت.
منبع: پوپك،‌ شماره 191.

محمدحسين رشيدي بازدید : 17 یکشنبه 03 دی 1391 نظرات (0)

چرا پوست گاو مي پرستيد ؟ ! 

تنها امام جماعت شيعه که در مسجدالحرام به اقامه ي نماز مي پرداخت ، مرحوم سيد شرف الدين صاحب کتاب شريف المراجعات است . 
علامه شرف الدين وقتي به مکه سفر کرد ، پادشاه حجاز مجلسي را ترتيب داد و از علماي تسنن براي مباحثه با ايشان دعوت نمود . 
هنگامي که سيد وارد مجلس شد ، قرآني را به شاه هديه داد . شاه قرآن را گرفت و بوسيد ، سيد به او گفت : تو مشرکي ! 
شاه پرسيد : چرا ؟ 
سيد گفت : براي اينکه شما جلد قرآن را که از چرم و پوست گاو است بوسيدي ، پس شما گاوپرستي ! 
شاه گفت : منظور من محتواي قرآن بود و قصد ديگري نداشتم . 
سيد فرمود : پس چرا ما را به دليل بوسيدن ضريح پيامبر مشرک مي دانيد ؟! 
کلاس قرآن را دوست دارم ! 
در حالي که سرش به طرف پايين متمايل بود و با گوشه چادرش بازي مي کرد ، زير چشمي من و مادرش را زير نظر داشت . 
به مادرش گفتم : شنيده ام ديگر نمي خواهي آرزو را به کلاس قرآن ( روخواني ) بياوري ؟ چرا ؟ 
گفت : درسته ، آخر غير از اينکه حروف کوتاه را قاطي کرده ، حروف الفبا را هم با هم اشتباه مي کند . 
گفتم : پس حتماً با مربي اش مشورت کن . بعد پرسيدم : خودش چي ؟ دوست دارد بيايد کلاس ؟ 
خنده اي کرد و به آرامي در گوشم گفت : اصلاً به خاطر خودش مي آورمش .ديشب متوجه شدم گوشه دنجي را پيدا کرده و دستانش را به دعا بلند کرده و مي گويد : خدايا IQ منو بالا ببر تا بتونم به کلاس قرآن برم !
آرزو يکي از شکوفه هاي قرآني است که فقط پنج سال دارد .
منبع: ماهنامه قرآني ،آموزشي نسيم وحي،شماره 8 /س

محمدحسين رشيدي بازدید : 21 شنبه 02 دی 1391 نظرات (0)


دکتر والريا پوروخوا ، متولد مسکو است و به گفته ي خودش ، يکي از اشراف زادگان روسي به شمار مي آيد . تحصيلات عاليه اش را در مسکو در دو رشته ي فلسفه و زبان شناسي گذرانده است . او مترجم قرآن به زبان روسي است و يکي از معدود بانوان مسلماني است که قرآن را ترجمه کرده است . 
دکتر خوا ، از دين مسيح به اسلام گرويد و وقتي از دليل مسلمان شدن او پرسيده شد ، گفت : من به خاطر قرآن مسلمان شدم . قرآن را مطالعه کردم ، در آن دقيق شدم و عميقاً تفکر کردم و ديدم دين ما ، دين يهود و همه اديان الهي ، محدود به زماني خاص بوده اند . اين در حالي است که پيامبران اين اديان ، وعده و مژده ديني ماندگار و جاودانه را داده اند . وقتي درباره دين اسلام و قرآن تحقيق و مطالعه کردم ، با اطمينان قلبي ، اسلام را به عنوان تنها دين ماندگار پذيرفتم و مسلمان شدم . 
او تحصيلات دانشگاهي خود را نيز در اين امر مؤثر مي داند و معتقد است که تحصيلاتش در زمينه فلسفه و زبان شناسي ، او را براي فهم و درکي عميق تر از قرآن ياري داده است . 
از او سؤال شد :چه شد که تصميم گرفتيد قرآن را ترجمه کنيد ؟ گفت : قرآن ، قبل از انقلاب روسيه ، بارها و بارها توسط غير مسلمانان ، به زبان روسي ترجمه شده بود ؛ ولي هيچ کدام مورد تأييد نبودند ؛ چون همگي با ديدگاه مسيحيت به قرآن نگاه کرده بودند . من وقتي مسلمان شدم ، احساس کردم وظيفه و رسالتي دارم تا اين کار را به طور دقيق و درست انجام دهم . دوازده سال از عمر خود را بي وقفه در اين زمينه کار کردم و خوشبختانه موفق شدم ترجمه اي ارائه دهم که هم با استقبال جامعه روسيه و هم با تأييد علماي اسلام رو به رو شود و از اين جهت خدا را بسيار شاکر و ممنونم . 
در مورد استقبال مردم روسيه از اين اثر مي گويد : مسيحيان به صورت بسيار جالبي با آن برخورد کردند و دوست داشتند آن را مطالعه کنند ؛ چون مردم روسيه خيلي باهوش هستند . زبان روسي ، زباني شيواست که مي تواند مفاهيم بلند قرآني را به شکل زيبايي بيان کند و اين ، براي آنها جذابيت داشت . در ضمن چون خانواده ما يکي از خانواده هاي معروف روسيه است ، بنابراين براي هموطنانم جالب بود که بدانند چطور يک اشراف زاده روسي از مسيحيت به اسلام گرايش پيدا کرده و قرآن را با عشق ترجمه کرده است . 
در بين گفتگو بدون اينکه از او سؤال شود، گفت :کشور زيبايي داريد و نمايشگاه قرآن در ايران ، يکي از باشکوه ترين و زيباترين برنامه هايي است که من در زمينه قرآن در تمام دنيا ديده ام . من واقعاً خوشحالم که به اين نمايشگاه دعوت شده ام . 
منبع:ماهنامه قرآني ،آموزشي نسيم وحي،شماره 8 /س

محمدحسين رشيدي بازدید : 14 جمعه 01 دی 1391 نظرات (0)

هوالرحيم
يا قوم لا اسئلکم عليه ما لا ان اجري الا علي الله (سوره هود 290) 
اي قوم! الله را بپرستيد من براي رسالت خود از شما چيزي نمي خواهم. خداوند بهترين بخشندگان است مزد مرا تنها او خواهد داد. 

دل هاي مرم رو به تاريکي و سياهي رفته بود. گويي شيطان جايي براي تابش نور ايمان در دلشان باقي نگذاشته بود. فساد قوم نوح را هر روز بيشتر از روز پيشين به کام خود مي کشيد. نوح با زباني گويا و دلي بردبار و انديشه اي محکم و منطقي قوم خويش را هدايت مي کرد. او اميدوار بود که روزي چشم هاي کافران بينا شود و راه نور را از ظلمت باز شناسد. 
مسکينان و مستضعفاني چند، دعوت نوح را اجابت کردند و به او پيوستند اما مال اندوزان و دنيا دوستان که پيوستن به حق و حقيقت را برابر با از دست دادن دارايي و منافع خويش مي پنداشتند، نوح را از خود مي راندند و کذب وجود خود را به حقيقت گفتار نوح نسبت مي دادند. و گاه بر پستي روحشان با جملات استهزا آميز مي افزودند و به نوح مي گفتند: 
اي نوح تو مانند ما بشري بيش نيستي و همراهان تو پست ترين مردمانند. تو و پيروانت برتري بر ما نداريد و همگي دروغگوييد. 
نوح را هم قوم در انکار شد
نيز بر عاد و ثمود اين کار شد 
هر که بر پيغمبري منکر شود
بر همه پيغمبران منکر بود 
نوح در پاسخ مي فرمود:

اي مردم من فرشته نيستم و ادعاي دانستن علم غيب هم نکرده ام. آنچه موظفم به شما ابلاغ کنم اين است که به خداوند يکتا ايمان بياوريد و نيکي و پاکي و اخلاق خوب را سرلوحه رفتار خود قرار دهيد. 
و باز کافران کوردل پاسخ مي دادند:
اين نوح! اگر دنبال رستگاري و هدايت مايي بايد به ما بيانديشي نه اين گروه فقير و ناچيز که دور تو جمع شده اند. تحمل آنان براي ما غيرممکن است. 
نوح با بردباري و شکيبايي به خداوند خود پناه مي برد و براي هدايت کافران دعا مي کرد و از تنها ياري دهنده کافران دعا مي کرد و از تنها ياري دهنده بشر مي خواست تا به پيروان راستين حق کمک کند. 
آزارها و ريشخندها و اذيت هاي کافران تمامي نداشت. با اين حال نوح سال هاي سال به ارشاد قوم خود مي پرداخت و آنان را به سوي خداوند يگانه دعوت مي کرد اما بي شرمي و گستاخي قوم روز به روز، بيشتر مي شد، تا آن جا که در يکي از روزها، گروهي از کافران به سوي نوح آمدند و به او گفتند: اي نوح ما ديگر نمي خواهيم تو ارشادمان کني. ما از حرف ها و دلايل تو خسته شده ايم. ديگر درباره خدايت با ما حرف نزن... 
نوح از سخنان آنان برآشفت و فرمود:

 

به ادامه مطلب برويد ...

تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 18
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 8
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 8
  • بازدید ماه : 8
  • بازدید سال : 159
  • بازدید کلی : 2,785